یادمه وقتی دانشجو بودم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم، دبیرستان محیط خوبی نداشت و کنکورم هم خراب شده بود، بیشتر ناراحت بودم که تصویرم در ذهن بقیه خراب شده بود، الان که فکرشو می کنم می بینم چه احمقانه، به درک که بقیه در موردت چی فکر می کنند اما اون موقع برام مهم بود!
زد و عاشق شدم، طرفم هم استادم بود، سال دوم بودم، چند ماهی حال خیلی خوشی داشتم اما بعد نظرم عوض شد، یعنی کلا من تو عشق این طوری هستم که یه دلم میگه برم یه دلم میگه نرم، از اولشم اعتماد به مردا نداشتم، دروغگوهای خوبیند!
خلاصه که از عشق همیشه فقط چند ماه نصیبم شده، بعدش خشم و انکار، یادمه بعد اون چند ماه حتی برای خودم انکار می کردم که عاشقش شدم، همونم چند سال بعد مریضم کرد!
آره دیگه من قبول کردم همیشه باید یه جورایی افسرده خو باشم از اول بچگیم این طور بودم، نوجوونیم بیشتر شد، تو جوونی تشدید شد و آخرش کارم به دکتر روانپزشک و دارو کشید!
خوبه من راضیم، بهتر از بی غم بودنه! تنهایی و افسردگی آدم رو بزرگ و قوی می کنه! اصلا هم دوست ندارم عین بقیه زندگی کنم، از اول هم دوست نداشتم، این افسردگی تقاص همین متفاوت بودنه!
من فکر می کنم تمام شده!
آره تمام شده!
عاشق هر کی که شدم تمام شده!
پرونده های همه بسته!
و واقعا هم دیگر عشق بس است!
من هنوز کلی گیر و گور دارم!
باید به اون ها برسم!
مجردی راحت تره!
چون معمولا طرف مقابل همکاری نمی کنه!
من فقط عاشق فرافکنی های خودم میشدم!
این یعنی هنوز در خودم جاهایی هست که در تاریکیست!
باید نور بندازم اون قسمت ها!
باید خودم رو کشف کنم!
و تنهایی خیلی راحت تره!
غم چیزی بوده که از تجربه کردنش فرار کردم!
حالا باید باهاش روبرو بشم!
همین!
امروز فهمیدم در سوگ عشق اولم هنوز ماندم!
هنوز قبول نکردم تمام شده است!
خوب برای همین دیگر نتوانستم رابطه ای با کسی بگیرم!
البته باز عاشق شدم اما آن مدل نبود!
نمی دانم چه کار باید بکنم که به قبول واقعیت برسم!؟
یکی نیست بگوید مجبور بودی ولش کردی؟ تو که دوستش داشتی!؟
سال ها در خشم نسبت بهش بودم!
سال ها در انکار!
غم شکست عشق را تجربه نکردم!
امروز یک مقاله خواندم که مراحل سوگ عشق را می گفت!
باید بگذرد!
بگذرد!
وقتی نگاه می کنم به چهره های مشهوری که یک زمانی در اوج جوانی بودند و چند سالی از خودم بزرگ تر بودند و من چقدر دوستشان داشتم اما حالا در حال پیر شدن هستند یک احساس عجیبی پیدا می کنم غم نیست نمی دانم چیست!؟
البته جوان تر که بودم در خیلی ها آثار پیری را دیدم اما آن ها خیلی از من بزرگ تر بودند و آن زمان دلم نمی سوخت اما الان حالا که آثاری در خودم پیدا شده تازه حس آدم ها وقتی جوانیشان می رود را می فهمم!؟
من که از جوانی چیزی نفهمیدم همه ش به غم و غصه و افسردگی و دیوانگی و پریشانی رفت امیدوارم بقیه ش هم همین جوری بگذرد هیچی از زندگی نفهمم زودتر تمام شود!؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور