باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

زمانه!

امروز یک آخوند در بابلسر کشته شده است سابقه ی بالایی هم در نظام داشته اند و در بانک این اتفاق افتاده است!

یک روز از این قطب کشته می شوند یک روز از آن قطب! کم کم دارد نزاع بالا می گیرد!

اما من غصه ی زمانه را نمی خورم به قول حافظ:

غم زمانه که هیچ گران نمی بینم / دواش جز می ارغوان نمی بینم

امروز دشت خوبی داشتم و راضی هستم الان هم پرنده دارد آواز می خواند می گویند پرنده های نر برای جفت یابی و حفاظت از قلمرویشان می خوانند، زبان پرندگان را اگر بفهمی زبان تمام عالم را می فهمی!


پی نوشت: مادربزرگم همیشه یک مثل داشت می گفت: اگر زمانه با تو نساخت تو با زمانه بساز! البته من به شدت از این مثل بدم می آمد!؟

غم های محروم از تایید اجتماع

امروز یک کلیپ دیدم از مدرسه ی زندگی فارسی، در مورد غم های محروم از تایید اجتماع بود که می تونه تبدیل به اختلالات روانی و خودکشی بشه!
بسیار جالب بود آقای دکتر ایمان فانی می گفت ما دو تا غم داریم یکی مثل غم از دست دادن نزدیکان که جامعه میاد و همدردی می کنه و پروسه ش رو طی می کنه اما غم هایی داریم مثل خود مبتلا شدن به اختلالات روانی که ممنوعه هست جامعه نه تنها کمکت نمی کنه بلکه بدترتم می کنه اینجاست که باید بری پیش مشاور تا بهت کمک کنه
لینکشو میزارم برای من آگاه کننده بود
یوتیوب

بهار دل گرفته

بهارست اما حال بهار نیست!

شور و شوقی نیست!

درخت ها جوانه زده اند اما انگار آن ها هم آن طراوت هر ساله را ندارند!

پرنده ها اما زیبا می خوانند!

گویا از همه جا بی خبرند!

یک نفر دارد در خیابان زمین را می کند!

بوی بهار نمی آید!

جایش بوی هوای دودی و سوخته می آید!

البته گاهی باد صبا می وزد!

کشتی من شکسته و به گل نشسته!

دیروز خوشحال بودم و امروز مغموم!

به انتظار چه بهاری بنشینم!

وقتی که عشق زمینی ام به فنا رفته است!

یار آسمانی با من قهر کرده است!

دنیا در گیر و دار و درگیریست!

می گویند نیمه ی پر لیوان را ببینید!

بعد از هر خرابی، آبادانیست!

اما من ذهنم طوری نیست که با جملات مثبت، مثبت شود!

ذهن من می چسبد به کمبودها، آسیب ها، غم ها و هر چه که منفیست!

دیگر دست من نیست!

امسال شمشادها هم زرد شده بودند!

زمستان عجیبی بود!

اما حالا جوانه زدند!

آه ای روزگار!

دلم می خواست زندگی کنم!

دلم می خواست از ته دل بخندم!

اما ندارم کسی را که با او شاد باشم!

تنهایی نمی شود که نمی شود!

نمی چسبد که نمی چسبد!

نمی دانم چرا کابل انرژی ام به دیگران وصل است!

خودم به تنهایی به عمق جانم دسترسی ندارم که از وجود خودم انرژی بگیرم!؟

بهار بیا که باز هم غنیمتی!؟

هنوز جای امیدواریست که زمین از حرکت نایستاده است!؟

و خورشید می تابد!

آه خورشید امسال ملایم بتاب!

طاقت گرما نداریم!

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

فاضل نظری

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست


هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست


مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست


راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست


سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست


زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته کردگار چیست


حافظ