باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

با آن که دلم از غم هجرت خون است

با آن که دلم از غم هجرت خون است

شادی به غم توام ز غم افزون است


اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!

هجرانش چنین است، وصالش چون است؟


رودکی

طول بلوغ

حتما دیده اید بعضی ها سریع تر به موضوعات واکنش می دهند بعضی ها دیرتر، اکثرا فکر می کنیم آنکه واکنشش سریع تر است سریع تر در آن موضوع بالغ شده است و این یک مزیت است.

اما توجه شما را به مثالی جلب می کنم شما وقتی غذا می پزید شعله اجاق گاز را کم می کنید تا مواد آرام آرام بپزند و غذایی که با شعله ی زیاد و در طول زمان کم پخته شده است کیفیتش از غذایی که آرام آرام پخته شده است کمتر است، این مثال را مولانا نیز در مثنوی می زند.

البته من خودم در بیشتر موارد جزو گروهی هستم که سریع پخته می شوم چه بلوغم در نوجوانی، چه رشد عقلی ام، چه واکنش هایم به حوادث اخیر کشور و ... . 

همیشه فکر می کردم جلوتر از سنم بودن خوب است درست است که سخت است چون تنها می مانی اما خوب در رقابت از بقیه جلوتر هستی اما زندگی مسابقه نیست و دیدم آدم هایی را که خیلی بچه بودند اما یک اتفاق آنچنان بزرگشان کرد که با وجود اختلاف زیادی که با من داشتند ناگهان بزرگ شدند و به من رسیدند!

از دیشب مدام در رابطه با موضوعات مختلف ناراحت که می شوم به خودم می گویم غمت نباشه! واقعا چرا این همه سال این قدر حرص و جوش خوردم و ناراحت و عصبانی شدم؟! همه چیز درست پیش می رود به سمت هدف نهایی! غمم نیست! خدا هست و خدا هست و خدا هست!

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را


هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را


گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

من نفروشم از کرم بنده خودخریده را


بین که چه داد می‌کند بین چه گشاد می‌کند

یوسف یاد می‌کند عاشق کف بریده را


داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد

بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را


عاجز و بی‌کسم مبین اشک چو اطلسم مبین

در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را


هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب

صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را


چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او

چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را


وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود

پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را


کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند

سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را


جام می الست خود خویش دهد به سمت خود

طبل زند به دست خود باز دل پریده را


بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش

چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را


مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را


 مولانا

جانا بیار باده که ایام می‌رود

جانا بیار باده که ایام می‌رود

تلخی غم به لذت آن جام می‌رود


جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست

نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود


با جام آتشین چو تو از در درآمدی

وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود


گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن

بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود


آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد

وان خام را بپز که سخن خام می‌رود


زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ

هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود


والله که ذره نیز از آن جام بیخودست

از کرم مست گشته به اکرام می‌رود


آرام بخش جان را زان می که از تفش

صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود


چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک

آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود


امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد

خورشیدوار جام کرم عام می‌رود


سوی کشنده آید کشته چنانک زود

خون از بدن به شیشه حجام می‌رود


چون کعبه که رود به در خانه ولی

این رحمت خدای به ارحام می‌رود


تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست

در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود


تا باخودست راز نهان دارد از ادب

چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود


خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام

چون خاطرش به باده بدنام می‌رود


 مولانا


تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق/ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


حافظ