چه ها با جانِ خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت: درمانی ندارد دردِ مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمانِ خود کردم
مگو وقتی دلِ صد پارهای بودت کجا بردی؟
کجا بردم؟ ز راهِ دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آبِ دیدهاش از سرگذشتِ من
به هر کس شرحِ آبِ دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرفِ گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهارِ سوز سینهٔ سوزان خود کردم
وحشی بافقی
من و تو دو پرنده ی مهاجر، اسیر زندان خاکیم!؟
آتشی در سینه داریم دردی و سوزی!؟
کسی حرف های ما را متوجه نمی شود جز خودمان!؟
این هم یک درد دیگر است!؟
راستی من و تو می توانیم با هم صعود کنیم!؟؟؟؟
آخر رسیدن به قله کاریست که هر کس خودش به تنهایی باید انجام دهد!؟
دیگران کمکت که نیستند مانع هم هستند!؟
چگونه من و تو کنار هم باشیم!؟
با هم که باشیم دیگر احساس غربت نمی کنیم!؟
خودت می دانی احساس غربت کردن موتور محرکه ی راه است!؟
این ها سوالات بی جواب منست!؟
گاهی فکر می کنم من و تو دو انتخاب بیشتر نداریم یا همدیگر یا صعود!؟؟؟؟؟
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
مهرگیاه عهد من تازهترست هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی
عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی
از همه کس رمیدهام با تو درآرمیدهام
جمع نمیشود دگر هر چه تو میپراکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنی
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی
حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن
در بساط سینه هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن
جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن
از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن
سینه خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن
سینه پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن
تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن
با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه آبی به اقبال سکندر یافتن
عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن
می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن
صائب تبریزی
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی
ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
دم به دم خط میدهد جانها که ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
این چه جام است این که گردان کردهای بر جانها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
این چه سر گفتی تو با دلها که خصم جان شدند
این چه دادی درد را تا میکند درمانیی
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
مولانا