باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

رفتم حموم!

رفتم حموم،

شامپو و نرم کننده زدم سرم رو،

تنم رو لیف کشیدم،

پام رو سنگ پا کشیدم،

اومدم ملحفه های تخت رو عوض کردم

اما بازم حس سبکی و تمییزی نمی کنم!؟

الان یه حس خنکی از کف پام وارد بدنم شد!

یه کم سبک شدم!

**************

همه ش به خاطر این بود که تو فکر نوشته ی قبلی بودم!

در حالت جنگ بودم!

الان ریلکس شدم!

**************

امروز هیشکی نمیاد اینجا!

همه میرن خوشگذرونی!

فقط منم که تو خونه ام!

**************

از دیشب یه احساسی دارم

تا مغز استخوانم ایمانم رفته!

احساس قدرت خاصی دارم!

ولی نمی دونم باید چه کار کنم!؟


جنگ

امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روزی زمین افتاد اسم زنش را صدا می‌کرد...
ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مرد.
به گردنش اویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست.
از خودم بدم آمد...
معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی می‌کنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینه‌اش خورد.
ماریای کوچکش چقدر باید منتظر بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمی‌داند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ، بدترین فکر بشر است.
از بچگی فکر می‌کردم مگر آدم‌ها مجبورند باهم بجنگند و حالا می‌بینم بله.
مجبورند...
چون آن‌ها که دستور جنگ می‌دهند زیر باران نیستند، میان گل‌و‌لای نیستند... و با فکر چشمان سبز ماریا نمی‌میرند.
آن‌ها در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند. سیگار می‌کشند و دستور می‌دهند...
کاش اسلحه‌ام را به سمت رئیس جمهورهایی می‌گرفتم که در خانه‌های گرم‌شان نشسته اند...
بچه‌هایشان در استخر شنا می‌کنند و آن‌ها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریا را امضا می‌کنند.
راحت‌تر از نوشتن یک سلام...
جنگ را شرورترین افراد شروع می‌کنند و شریف‌ترین افراد اداره می‌کنند...
درواقع تمام تاریخ عبارت است از سربازانی که همدیگر را نمی‌شناسند و باهم می‌جنگند برای کسانی که همدیگر را می‌شناسند و باهم نمی‌جنگند...
اگر سیاست‌مدار ها مجبور بودن خط مقدم بجنگند، 90 درصد جنگ های دنیا اتفاق نمی‌افتاد...

آندره مالرو

مردم غزه در حال مردن هستند

مردم غزه در حال مردن هستند و تمام ما در حال تماشا هستیم، برایشان کفن می فرستند!

اگر رسول خدا بود قطعا به ما مسلمانان می گفت ننگ بر شما، شما از امت من نیستید!

وقت زیادی کشته شده است لازم است یک فکر اساسی بشود!

گناه این مردم چیست؟ عرب بودن؟ مسلمان بودن؟ در اقلیت بودند؟

کجای انسانیت و اخلاق می گوید با گروه اقلیت هر کاری دوست دارید می توانید بکنید؟

اقلیت حق زندگی ندارد؟ اقلیت باید از خانه اش آواره شود؟

اتفاقا این اسرائیل است که دارد هولوکاست دیگری بر ضد فلسطینی ها درست می کند!

ای یهودیان اگر هولوکاست ظلم بود آن را بر دیگران روا ندارید!؟

وحدت یا تفرقه

در هر گروهی وحدت داشتن رمز پیروزی و دوام آن گروه است اما اگر گروه دچار تفرقه شود از درون می پاشد.

در ایران امروز و میان مسلمانان و همین طور تمام انسان ها عواملی رسوخ کرده اند که بین مردم جدایی بیندازند و مردم را از هم متنفر کنند.

در شرایط کنونی برای جلوگیری از جنگ میان ایرانیان یا مسلمانان یا جنگ جهانی مردم دنیا لازم است بهم نزدیک شوند و از جدایی پرهیز کنند.

چیزی که ما ایرانیان را بهم نزدیک می کند ایرانی بودن و دوستی وطن است.

چیزی که مسلمانان را بهم نزدیک می کند قرآن و رسول و پرهیزگاری ماست.

چیزی که انسان ها را بهم نزدیک می کند این است که همه ی ما انسانیم، جسم و ذهن و روح داریم و اختیار داریم تا با همنوع خود مهربان باشیم البته نه فقط همنوع خود بلکه تمام موجودات، چیزی که روح ما را تغذیه می کند محبت است و بدون محبت کردن ما موجوداتی خشن و ماشینی می شویم.

برای نزدیک شدن بهم کافیست کمی از غرورمان فاصله بگیریم همدلی کنیم و درد هم را بفهمیم و این کار را از خانه های خود شروع کنیم.

قرآن و نهی از تفرقه

چهل حدیث نبوی در اتحاد و انسجام

روز نوشت امروز

امروز رفتم پیاده روی!

خیلی حوصله نداشتم یه مسیر کوتاه رو رفتم!

هوا عجب گرم شده؟!

برگشتنی از سوپرمارکت خرید داشتیم!

خرید کردم!

خوشمزه جاتم گرفتم!

جاتون خالی خوردم!

**********

امروز بوستان سعدی رو بالاخره تموم کردم!

پایانش خیلی قشنگ بود!

واقعا سعدی استاد به فکر انداختن آدمه!؟

به جاش کتاب درس حافظ دکتر محمد استعلامی رو شروع کردم!

میگه تعصب نداشته باشید رو حافظ!

کتاب رو خیلی ساله دارم!

دو جلده ولی هیچ وقت از اول تا آخر نشستم بخونمش!

یه غزلی رو نمی فهمیدم رفتم تو کتاب نگاه کردم!

روزانه یک غزل بخونم با مقدمه هاش، یه یک سال و نیمی طول می کشه!

************

دیگه از چی بگم؟

از دردم که درمان نشد؟!

از مردم شهر؟!

باز زلزله شده دیشب!؟

من که خواب بودم متوجه نشدم!

جنگم داره بالا می گیره!

برگ های جدیدی از تاریخ داره نوشته میشه!