باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

درویشی به نماز و روزه نیست، درویشی به نرنجیدن است!؟

امروز یه جا خوندم: درویشی به نماز و روزه نیست، درویشی به نرنجیدن است!؟

واقعا چگونه!؟

وقتی یک نفر قلبت رو نشونه گرفته که می خواد ناراحتت کنه یا عصبانیت کنه تو ناراحت و عصبانی نشی!؟

واقعا نشیا!؟ نه اینکه درونی ناراحت یا عصبانی بشی اما تو خودت بریزی و نشون ندی!؟

از حضرت عیسی که می خونم خیلی قشنگ آرام بوده در این مواقع

آخه ایگوی آدم تاب نمیاره در پایین تر سطح میگه با من بودی!؟ نشونت میدم بعد فحش و بد و بیراه و آزار رسوندن و دعوا و کتک کاری و ...

قلبم این قدر بزرگ نیست مگه خود حضرت عیسی کمک کنه!؟

گویند که لحظه ایست روییدن عشق

امروز یک شعر شنیدم، شروع عشق را به روییدن تشبیه کرده بود، شاید واقعا همین است نه یک برق، نه یک تیر و نه تپش قلب، عشق یک جوانه زدن و روییدن است، چه زیباست!


سرسبزترین بهار تقدیم تو باد

                          آواز خوش هزار تقدیم تو باد

گویند که لحظه ایست روییدن عشق

                          آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

محبت کردن

من به دیگران تا جایی که در توانم باشد محبت و کمک می کنم!

این کار را برای رضای خدا می کنم نه چیز دیگر!

اما ته دلم کسی را دوست ندارم!

شاید برای همین زبان بدنم مهربانانه نیست!

کسی را دوست ندارم چون که قلبم زخمیست!

و هر کس را دوست داشتم قدرش را ندانست و بدی بهم کرد!

من هم کلاس اول راهنمایی بودم قلبم را گذاشتم در صندوق تا از گزند آدم ها حفظ شود!

چند سال است در صندوق را باز کردم اما قلبم هنوز کسی را به درونش راه نمی دهد!؟

به این روهایش چرا ولی به عمقش نه!؟

اگر هم کسی خیلی بهم بدی کند و آزارم برساند ترکش می کنم!

شاید فیزیکی در ارتباط باشیم اما این ترک روحی و روانیست!

دیگر با غریبه ها برایم فرقی ندارد!

الان دوباره ریسک کردم!

فکر نکنید خودم خوشحال هستم اوضاعم این طور است!

خودم بیشترین رنج را می کشم!

چون خودم محروم ترین فرد به عشق و محبت هستم!

اما چاره ی دیگری ندارم!؟

دوستی

من دوستان زیادی داشتم اما دوست صمیمی خیلی کم داشتم، چند سال اخیر با خانمی همسن خودم دوست شده بودم دوران خوبی را داشتیم، دعوا زیاد کردیم، باز هم را بخشیدیم، بیشترش تقصیر بدبینی من بود اما او هم مقصر بود!

در این سه چهار سال واقعا تغییر کردم البته درونی و شخصیتی، از نظر ظاهری هنوز در خانه ام و هیچ چیز تغییر نکرده است می دانم افراط و تفریط خوب نیست چند سالی به دنبال کسب موفقیت های بیرونی بودم تا حدودی موفق شدم اما اتفاقاتی من را خانه نشین کرد بعد به دنبال کسب موفقیت های درونی رفتم موفق هم بودم!

بگذریم او باعث شد من ویژگی هایی در خودم پیدا کنم که فکر نمی کردم داشته باشم! او شبیه مادرم و خاله کوچکم بود و خوب در ارتباط با او من هم شبیه او و مادرم و تا حدودی خاله ام شدم! هرگز فکر نمی کردم این قدر شبیهشان باشم!؟

اما این دوستی داشت مرا به قهقرا می برد!؟ عادت هایی پیدا کرده بودم که همیشه ازشان بیزار بودم!؟ با هر که نشینی خوی او گیری! البته که خوش می گذشت و من فهمیدم چرا آن ها همیشه این رفتارها را می کنند! وقتی همیشه ساکتی درکی از لذت حرف زدن نداری!؟

اما من این قدر درونی پیشرفت کرده ام که دیگر حرف هایمان مثل سابق برایم عایدی نداشت!؟ راستش را بخواهید دیگر از حرف هایش خسته می شدم و دوست نداشتم گوشش کنم!؟ دیگر آن جذابیت گذشته را نداشت و حتی گاهی کفریم می کرد!؟

سعی کردم رابطه را ترمیم کنم برای این که میانمان دعوا نشود قانون نوشتیم اما باز هم نشد و من خیلی بیشتر به او بدبین شده بودم حتی فکر می کنم او هم دیگر آن حس گذشته را به من نداشت و از سر دعواهایمان بدبین و ناراحت از من بود!؟

در ضمن که فهمیدم حرف زدن با اوست که اعتماد به نفس من را از من می گیرد و دچار استرس و اضطراب در محیط های اجتماعی می شوم نمی دانم چطوری حرف می زد که این طور می شد!؟

خلاصه که خداحافظی کردیم برای همیشه! با خودم می گویم چرا از اول این رابطه را شروع کردم!؟ یک چیزهایی کسب کردم اما یک چیزهایی را از دست دادم!؟ می ارزید!؟ بیشترش به خاطر این بود که می خواستم به زن بودن خودم برگردم! او خیلی احساساتی بود و قلب مهربانی داشت! از او خیلی یاد گرفتم البته او هم از من یاد گرفت اما دیگر تمام شد، تمام تمام!

نوشتن برای خود

می دونید نوشتن حال خوب بهم میده اما می خوام از این به بعد برای خودم بنویسم حالا که فکر می کنم می بینم هیچ وقت واسه ی خودم کاری نکردم انگار با خودم قهرم!

خود عزیزم، قلبم، می دونم بهت پشت کردم می خوام من رو ببخشی من بلد نیستم باهات مهربون باشم تو خسته ای و فرسوده شدی من دیگه ازت توقع ندارم فقط می خوام غمت رو کم کنم!

می دونم مثل یه ماشین شدم اما من راه درست زندگی کردن رو گم کردم! این سال ها خیلی تلاش کردم اما بیهوده بود. لطفا من را ببخش، دوستت دارم، سپاسگزارم، حتی اینم مثل یه ورد ماشینی هست!؟ رابطه ام با خودم مخدوش شده!؟