باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

که امشب شب عشقه

که امشب شب عشقه همین امشب رو داریم

چرا قصه ی عشق رو واسه فردا بذاریم

همین عشق و همون عشق، کدوم عشق؟

همون عشق، همون عشقی که توی قلبمون داریم


ماهش

شکرگزاری

شکرگزاری، مفهومی خاص است!

شاید روش های شکرگزاری روزانه را دیده باشید!

لیستی می نویسی از داشته هایت و بعد از خداوند بابتش سپاسگزاری می کنی!

اما شکرگزاری، سپاسگزاری نیست!

شکرگزاری، یک لذت است!

یک حالت درونیست!

به زبان نیست!

به عمل نیست!

به حالت روحی هم نیست!

یک جور پرواز کردن است!

بالاتر از پرواز کردن!

وجد است و سرور است!

شادی و سرمستی هست!

حتی نمی توان گفت طعمش شیرین است!

بی طعم است، چشیده نمی شود!

یافتنیست!

من امشب یافتمش!

امشب درهای رحمت به رویم باز شد!

دقیقا زمانی که در اوج ناامیدی و پوچی بودم!

خدایا شکرت!

دیگر نمی توانم بخوابم!

حقیقتا هر چیز در زمان خودش رخ می دهد و وعده خدا حق است!

برای تو، با تمام قلب

مدتیست که من هنگم!

و کائنات پیام می فرستد به قلبت گوش بده!

قلبم تو را دوست دارد! تو را می خواهد!

اما به محض این که کمی راه را برایش باز می کنم تو را پس می زند!

چرایش را نمی دانم!

قبلا هم که عاشق شدم همین طور می شد!

فکر کنم من آدم خسیسی هستم و نمی خواهم زندگی ام را با کسی قسمت کنم!

همان طور که قلبم نسبت به پیانو نواختن پر از شور می شود اما وقتی می نشینم پای پیانو از این که نمی تواند اصوات موزون اجرا کنم خسته و سرخورده می شود و ولش می کنم!

این هم شاید همین طور باشد!

این نامه ی خداحافظی است!

مرا ببخش اگر حرفی زدم که تو را رنجانده است!

اگر کرم ریختم مرا ببخش چون دست خودم نیست خودش یهو می آید!

اگر حرفی زدم یا کم محلی کردم مرا ببخش! نمی دانستم چه کنم!،

همسران بامزه ای میشیدیم اگر بهم می رسیدیم!

پدر هم را در می آوردیم! آخرش هم می گفتیم عاشق هم هستیم!

قلبم به من می گوید این عشق برای تو سکوی پرتاب است به وادی دیگر و برای من بهانه ای بود برای خودشناسی!

اگر قلبم درست بگوید خیلی رنج خواهی کشید اما آبدیده می شوی! من این رنج را کشیده ام! آخرش خوب است! می ارزد شک نکن!

ما باز هم همراه خواهیم بود!

سال هاست من با تو همسفر هستم!

حال تو هم با من همسفر شده ای!

غمگین نباش!

باید بخندی!

باز امشب خوابم نمی بره!

باز امشب خوابم نمیبره!؟

بعد از ظهر قهوه خوردم!

بهم نمی سازه مغزم رو بهم می ریزه!

یکی نیست که بگه آخه مگه مجبوری!؟

یه دلیل دیگه هم داره بی خوابیم!

امروز دروغ گفتم!

دو تا دروغ بچه گانه!

چراشو نمی دونم!؟

ولی خوب دیگه شد دیگه!؟

زین پس باید حواسم رو جمع کنم شیطون گولم نزنه!؟

خخخخخ!؟

نه تقصیر شیطون نیست!؟

تقصیر خودمه که راحت وسوسه میشم!؟

یا شایدم می ترسم راست بگم!؟

خیلی راحت بند رو آب میدم نه!؟

پشیمونم!؟

چه جوری جبرانش کنم!؟

دیگه گفتم!؟

یکیش این بود که گفتم معلمم گفته که شیعه و سنی ازدواج نکنن خوبه واقعا یکی گفته بود اما نمی دونم کی بود یادم رفته انداختم تقصیر معلمم!؟

یکی دیگه ش هم اتفاقی بود نمی خواستم دروغ بگم سوتفاهم شده بود منم نمی دونستم چی بگم روم نمیشد ماست مالیش کردم با دروغ!؟  داستان داره حوصله ندارم توضیحش بدم!؟

واقعا بچه گانه ان نه؟!

خوابم نمیبره و کار دیگه هم دوست ندارم بکنم!؟

دلم می خواد نماز بخونم!؟

اما زورم میاد!؟

این همه سال نماز خوندیم!؟

واقعا خدا چسبیده به نماز؟!

مگه لا اکراه فی الدین نیست!؟

خوب تنبلی هم اکراهه دیگه!؟

باید با تمام وجود بخونی!؟

می خوام ریاکارانه بگم یه موقع هایی تجربه ش کردم!

خیلی کم البته!؟

اون جوری حال میده!؟

این جوری فقط خم و راست شدنه!؟

حواستم که هی پرت میشه!؟

دیدید تا میری نماز بخونی یاد کلی چیزا می افتی!؟

بعضیا چیزایی که گم کردن رو یادشون میفته کجا گذاشتن!؟

بعضیا میگن این از برکات نمازه!؟

ولی مسخره است این حرف!؟

حضور قلب و ذهن نداریم آقا خانم بچه نوزاد پیر جوون!؟

خوب بعد این همه سال نماز خوندن هنوز نتوستیم بهش برسیم!؟

شما بگید چه فایده از این نماز!؟

البته شمس تبریزی میگه نماز دل رو روشن می کنه!؟

من دقت کردم بعضی وقتا می کنه!؟

اما بعضی وقتا هم نه!؟

یه چیز عجیب بگم!؟

یه ویدئو دیدم چند هفته پیش یه آقایی که ازش اصلا انتظار نمی رفت گفت وقتی سس میزنی به غذات یعنی حضور قلب نداری؟!

آخه ربط سس و خوشمزه تر شدن غذا به حضور قلب چیه؟!

باز می گفت اختیار شکمت رو نداری بهتر بود با عقل جور در میومد!؟

تا جایی که من می دونم حضور قلب یعنی یاد خدا تو قلبت باشه اینم مرتبه داره یهویی که نمیشه!؟

بعدم اگه راست میگید موقع خوردن خوشمزه ترین غذا حضور قلب داشته باشید نون خالی بخوری حضور قلب داشته باشی که شاهکار نیست!؟

آره امشب خوابم نمیبره ولی حالت دیوونگی ندارم!؟

اما سر از کار دنیا در نمیارم!؟

سر از کار آدمای دنیا در نمیارم!؟

سر از کار خودمم در نمیارم!؟

چه می کنم! چه نمی کنم!

زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام

از دست خودم

از دست دنیا

از دست همه

ولی گوشه ی زندون غم دست و پا بسته نیستم!؟

اتفاقا امشب خیلی خوشحالم!

اینم نمی دونم چرا!؟

شاد خسته!؟

موازنه قلب و مغز

در کودکی من به عنوان یک بچه باهوش شناخته می شدم و تشویق هم می شدم در خانه یا مدرسه البته در بعضی دروس خیلی ضعیف بودم و سرزنش می شدم بابت آن ها.

خوب راهی که من انتخاب کردم این بود که در دروسی که استعداد دارم تمرین زیاد کنم و خودم را به آن ها مشغول کنم و دروسی که استعداد کمی دارم و باعث سرزنشم می شوم را ازشان متنفر باشم و مطالعه نمی کردم حتی تکالیفم را تا جای ممکن انجام نمی دادم و وقتم را با آن دروسی پر می کردم که حس خوب به من می دادند.

از طرفی احساسات و عواطف و هیجانات در خانواده ی ما پسندیده نبود کلا انتظار داشتند ما از همان کودکی عاقل و منطقی باشیم البته من خودم خوشم می آمد چون در همه جا عقل ستایش می شد و در برنامه هایی که برای کشورهای غربی هم بود عقل ستایش می شد و احساسات یا قلب مزمت اما در برنامه های ایرانی و شرقی در احساسات و عواطف غلو می شد که این هم برای من یک جوری مسخره بود.

در هر صورت چون احساسات و قلب باعث می شد حس خوبی به خودم نداشته باشم و از طرفی خشم زیادی داشتم قلب و احساساتم را در همان سنین زیر دبستان سرکوب کردم چون ازشان متنفر بودم.

سال ها گذشت و من دچار بیماری هایی شدم که پزشک ها نمی توانستند درمانشان کنند چون که به دارو جواب نمی دادند اول دارو اثر می کرد بعد از یک مدت اثر خودش را از دست می داد و مشخص شد که ایراد از جای دیگر است.

این را هم بگویم که درست است که ما احساسات خود را در قلب حس می کنیم اما مراکز احساس در مغز ما هست در واقع من مغزم را در مغزم قرار دادم بخش های احساسات در نیمکره راست مغز هست و بخش های استدلال و منطق در نیمکره چپ.

بله بعد از سال ها من فهمیدم که من ذاتی فردی هستم که دو نیمکره ام تقریبا مساوی با هم فعال هستند اما من خواسته ام مدام نیمکره راست را در نظر نگیرم و خودم را به نیمکره چپ مشغول کنم و این خودش باعث حال بد من است.

تحقیقاتی نشان می دهد انسان ها سه دسته است گروهی نیمکره چپ مغزشان فعال تر از راست است گروهی نیمکره راست مغزشان فعال تر از چپ است و گروهی مثل من راست و چپ تقریبا به طور مساوی فعال هستند و این افراد معمولا دچار درگیری های درونی هستند و دودل و مردد زیاد می شوند.

الان یاد گرفته ام بین قلب و مغزم موازنه ایجاد کنم یا همان دو نیمکره مغزم و نمی خواهم مثل کس دیگری باشم یا طوری باشم که در نظر دیگران خوشایند است.

حالا حس بهتری دارم قلبم باز است و شاد و با نشاط است مغزم بار بر رویش نیست و سعی می کنم مدام فکر نکنم آزاد و رها هستم و حس خوب زندگی را می چشم البته گاهی دچار یه حس هایی می شوم که رو به چیزهای آرام کننده می آورم که در مطلب قبلی نوشتم اما در صدد این هستم که آن ها را هم کم و کمتر کنم.