واقعا احساس سرشکستگی می کنم چون قلبم از بچگیم بهم می گفت برای بهتر کردن زندگی آدم ها باید کاری کنم و هیچ کار نکردم!؟
تازه اومدم به آدم ها نزدیک بشم و کمکشون یا تغییرشون بدم به جاش خودم مثل اونا شدم، همون رفتارهای اشتباه رو انجام دادم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بفهمم دارم چی کار می کنم!؟ تازه الان فهمیدم!؟ الان که نه مدت کوتاهیه!؟ قبلش به خودم حق می دادم می گفتم اون فلان کرد و فلان گفت و غرور داشتم!؟ البته هنوز به حد واقعیش نرسیده و هنوز پررو ام ولی کم کم فکر کنم به اونجاها هم برسه چون تجربه شو دارم البته شایدم یه حس دیگه این بار سراغم بیاد!؟
تازه یه چیز دیگه هم از دکتر هلاکویی شنیدم و میشه گفت در راستای حرفای دیروز داداشم بود، نمیشه از همه آدم ها این انتظار رو داشت که عادلانه و منصفانه رفتار کنن، ما واقعا از بچگی تو دنیای رویایی و آرمانی بودیم!؟
و تازه دکتر یه چیز دیگه هم گفت، اینکه خانم های زیبا توی عمرشون از همه ی آدم های معمولی بیشتر رنج میکشند!؟ ای کاش اینو یکی از بچگی به ما می گفت!؟ تازه من که دیگه پیر شدم و چاق شدم و صورتم پف داره، در حد معمولم دیگه به زیباییم نمیرسم از اولشم اهل آرایش نبودم کفش پاشنه بلند بپوشم و قیافه بگیرم برای بقیه!؟
بعضیا میگن باید این کارها رو انجام داد تا آدم ها یه جور دیگه روت حساب کنند یکی از نزدیکانم که نمیگم کی، خیلی تغییر کرده اصلا استایل صورتش عوض شده و خیلی به خودش میرسه ولی من که می بینم از قبل اخموتره و حال روحیش اصلا خوب نیست!؟
واقعا نمی دونم باید چه کار کرد!؟ زندگی همیشه ضایعت می کنه و باهات نمی سازه!؟ هر کارم می کنی انگار می خواد بهت دهنکجی کنه!؟ مشکلش با من چیه که من خوب می خوام؟! آیا خوب بودن و خوش قلب بودن هم باعث رنج میشه؟!
شاید همه ش بابت اینه که من روی بد دارم البته همین روی بدم بهم کمک می کنه آدم های بد رو بشناسم اما نمیشه از این روی بد فرار کرد نمیشه مثل خرگوش بود شاید من واقعا گرگم!؟ یه گرگ بی عرضه که دلش می خواد خرگوش باشه!؟
در لینک زیر مقاله ای هست که میگه سرکوب گرگ درون باعث بیماری های روانی میشه!؟
ایران من پابرجا بمان!
ای قلب زمین تو دوباره تازه می شوی!
خشم ها و کینه ها و عداوت ها تمام می شوند!
و تو می مانی و مردمت
مردمت بیدار می شوند
دوباره آبادت می کنند
زندگی دوباره در رگ های تو جریان پیدا می کند
و داستان های نو می سرایی
آکنده از مهر می شوی
و دوباره طلوع می کنی
من می دانم
#ماهش
من تازه فهمیدم ما از بچگی گاهی وقتی زورمون به یه کسایی نمیرسه خنجر به قلب خودمون می زنیم!؟
مثلا من چند شبه اعصابم خرده و خشم دارم بعد به زمین و زمان فحش میدم و نفرین میکنم بعدم می بینم دستم به جایی نمیرسه به خودم خنجر می زنم که دیگه این درد ساکت بشه!؟
البته من هنوز سر این قضیه این کار رو با خودم نکردم و به فکرام آگاهم و امیدوارم چنین کاری با خودم نکنم ولی قدیما که این چیزا رو بلد نبودم انگار چند بار با خودم چنین کردم و خوب همین چیزها روی هم جمع میشه و آدم رو مریض می کنه!؟
یا مثلا خیلی پیش میاد تو بچگی والدینت بد جور توبیخت می کنن و این قدر احساس شرم می کنی که خودت به خودت خنجر می زنی!؟
از این مثال ها زیاده، دقیقا مثل اون خودکشی سامورایی های ژاپن می مونه!؟ فقط خودت رو کامل نمی کشی!؟
مشغول زمه اید اگر فکر کنید من همه ی اینا رو گفتم که بگم چند شبه خشم دارم و دارم می ترکم!
بعدنوشت: دیشب تمام مدت بارون میومد، واقعا خدا داد مظلوم رو از ظالم می گیره، خدا جای حق نشسته!؟
بعدنوشت: مردم چقدر پرو ان از خودت یاد می گیرن میان بهت یاد بدن اصلا به این مردم نباید چیزی یاد داد!
تو چشمه ساران منی
قلبم را نورانی می کنی
با تو شب من صبح می شود
با تو زمستان من بهار می شود
تو بهاران منی
تو بوی خوش بهاری در دل زمستان
تو منی
می خواهم در تو غرق شوم
و تو نغمه ی جاوادان آسمانی در شب من
شب های تاریک مرا ستاره باران می کنی
من اگر تو نباشی می میرم
می میرم و می پوسم و می آویزم
ترکم نکن
درکم کن
مرا دریاب
مرا از این گرداب نجات ده
مرا از این زنجیر برهان
آزادی من باش
نور من باش
روح من باش
ماهتاب من باش
شب های مرا نورانی کن
چشمه ی شعر مرا جوشان کن
چشمه ی قلب مرا منور کن
چشمه ی محبت من را روشن کن
تو چشمه ای
چشمه ی قلب من
پس چرا نمی آیی؟! من دلم تنگته!؟
اگر نمی خواهی بیایی چرا هر شب خوابت را می بینم؟!
دیشبم باز در خوابم بودی، یک آقای دیگرم بود، بینمان را می خواست فاصله بیندازد!؟
نمی دانم شاید خواب هایم کلا شیطانی شدند، همه ش امتحان هست!؟ چه امتحان سختی!؟
من که تسلیم عشق شدم ولی هنوز تاریکم حتما تو از دستم ناراحتی!؟ نمی خواهی برگردی!؟ دیگر دیر شده!؟
من قلبت را شکستم!؟ دانه دانه کردم!؟ نمی توانم درستش کنم نه؟!