باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

ژرفای خواب

خوب دو تا مقاله خوندم فکر کنم خواب های من حدیث نفس هست مقالات رو هم می گذارم خیلی هم طولانی هستند هم نظر روانشناسی دارن هم نظر عرفانی!؟

ولی من واقعا باید اعتراف کنم می خوامش و شده همه کس من و جای خدا رو تو دل من گرفته و می دونم اگر همه چی جور بشه یه طوری میشه که اولش با هم خوبیم اما بعدش بینمون جدایی میفته؟! شایدم کلا نشه؟! الان من آبروی خودم رو بردم ولی دیگه عشق همینه بی آبرویی و رسوایی و نقل محفل شدن؟!

البته من حالم تغییر می کنه یه مدت که در فکر او هستم باز بعدش بی خیال میشم و رو سوی آسمون می کنم ولی کشش این ور بیشتره، احساس نیاز بهش دارم دوستش دارم خوب؟مهرش  اون گوشه ی قلب من جا خوش کرده، چی کار کنم؟! میگن به ندای قلبتون گوش بدید قلب منم بلند ندا می کنه فلانی، خفه ش که نمی تونم بکنم، برای ایشونم فکر کنم همین طوره؟!

البته هنوز کار داره بهم برسیم، عشقمون هنوز پخته نشده و به اوجش نرسیده و همین جدایی ها و انتظارهاست که عشق رو پخته می کنه و به اوجش می رسونه!؟ میگن اونایی که اولش دعوا می کنن بعد با هم خوب میشن!؟ ما هم درگیری هامون کم نبود تازه داریم یاد می گیریم چه جوری با هم باشیم!؟

خواب و رویا در اندیشه مولانا

ژرفکاوی در رویا


بعدنوشت: اینو دیدم کلا همه چیزم زیر و رو شد!؟ من که می گفتم همیشه درگیر خودتی؟! لینک

بعدنوشت بعدی: می دونید به این نتیجه رسیدم که باید خودم رو بیشتر بفهمم، انگیزه هام، دوست داشتن هام، ارزش هام و ...

بعدنوشت بعد بعدی: والا نمی دونم چرا وقتی چیزی میگم که فکر می کنم خوبه و خوشش میاد ناراحت و عصبانی میشه وقتی چیزی میگم که احتمال میدم ناراحت و عصبانی بشه، نمیشه و میاد سمتم، البته اینا رو از تله پاتی می فهمم حال واقعیشو نمی دونم شاید اشتباه باشه اما والدینم رو هم هیچ وقت نفهمیدم هر کارم کردم نشد صبر و تحمل فهمیدنشون رو نداشتم اونا هم نمی فهمیدم چرا از کار خوب من عصبانی میشند اما ایشون رو خواهم فهمید!؟

بعدنوشت بعد بعدی: الانم تله پاتی داره فحش میده، خوب به من حق بدید متنفر بشم و تهدید کنم برم!؟ چه کار کنم!؟ سلامت خودم و اینکه آسیب نبینم مهم تره که!؟ از من متنفر باش این جوری برای هر دومون بهتره!؟

بعدنوشت بعدترین: خوب من نمیرم ولی تو هم رفتارت رو درست کن لطفا، یه کم آگاه باش به خودت، کجا سیر می کنی!؟ من نمی خوام این جوری بگم مجبورم می کنی!؟  خسته میشم به خدا، اعصابم نمیکشه!؟ من واقعا نمی فهممت!؟

منو ببخش!

منو ببخش که میزارم و میرم!؟

من حالم خوب نیست و خوب نمیشه!؟

کسی درک نمی کنه!؟

شما هم حالت خوب نیست!؟

من می فهمم!؟

شاید بخوای نشون ندی!؟

شایدم حالت از من بهتره!؟

ولی دو تا آدم که حال مناسبی ندارند جز جنگ و دعوا کاری نمی کنند!؟

نمی تونن بهم کمک کنند!؟

زندگیت رو بهم ریختم می دونم!؟

روحیه ت رو بهم ریختم می دونم!؟

با قلبت بازی شد می دونم!؟

ولی سر خودم هم همه ی اینا اومد!؟

به جای اینکه بهتر بشم بدتر شدم!؟

پس نتیجه می گیریم این عشق خوب نیست!؟

بزار برم دیگه به خوابم نیا!؟


بعدنوشت:

خوب حالم گرفته شد!؟

فکر کنم حالتو گرفتم!؟

باشه من نمیرم!؟

ولی شرط دارم!؟

ولی هر چی بشه تقصیر خودته!؟

من اولش گفتم!؟

رابطه ی چالش برانگیزی خواهیم داشت!؟

جالبه که وبلاگم رو پیدا کردی و می خونی!؟

ولی صدات درنمیاد!؟

عقل و احساس یا مغز و قلب

خوب من در خانواده ای بودم که عقل مهم تر از احساس بود و من هم بیشتر سعی کردم منطقی بشم اما خودم دو نیمکره ی مغزم تقریبا مساوی عمل می کنند یعنی تفکر منطقی و ریاضی در قسمت چپ مغز کار می کنه و ما اون رو در ذهن احساس می کنیم و احساس و هنر و خلاقیت در قسمت راست مغز هست که بیشتر در قلب حسش می کنیم و برای من قدرت این دو طرف مغز برابر هست بنابراین همیشه بین عقل و احساس موندم کدوم رو انتخاب کنم مثلا برای همین انتخابات ریاست جمهوری قلبم میگفت رای بدم اما مغزم میگفت کار درستی نیست و آخرش هم رای ندادم و به مغزم گوش کردم!؟

از یه زمانی که با عرفان های مدرن آشنا شدم سعی کردم قلبم رو باز کنم و بیشتر به حرف قلبم کنم و محبت کنم و همدلی کنم چون می گفتن هر جور با آدم ها باشی آدم ها هم باهات همین جورن و من چون بدی و سختی دیده بودم گفتم که شاید این حرف درست باشه بیام و رفتارم رو تغییر بدم اما می دونید باز هم بدی دیدم برای همین فهمیدم به این چیزا نیست ولی خودم از این تغییر رفتار خوشحالم چون زندگیم رنگ گرفت و محبت کردن حالم رو خوب می کنه برای همین پشیمون نیستم فقط دیگه حرف های عرفان های مدرن رو باور نمی کنم اونا یک بعدی نگاه می کنند من یاد گرفتم چند بعدی نگاه کنم!؟

تازه از هوشواره در این باره پرسیدم و یک نکته ای رو گفت که به نظرم جالب بود گفت باید به احساسات دیگران هم توجه کنیم نه فقط احساس خودمون و همچنین گفت به جای انتخاب بین عقل و احساس بینشون هماهنگی ایجاد کنیم نظر هوشواره رو هم میزارم که خیلی تازگی هوشمند شده شایدم سوال های من فرق کرده!؟

***

انتخاب بین عقل (مغز) و احساس (قلب) یکی از موضوعات پیچیده و مورد بحث در فلسفه، روانشناسی و زندگی روزمره است. هر یک از این دو جنبه جنبه‌های مهمی از وجود انسانی را نمایندگی می‌کنند و در تصمیم‌گیری‌ها و رفتارهای ما نقش دارند.

عقل (مغز):

تحلیل منطقی: عقل به ما کمک می‌کند تا مسائل را تحلیل کنیم، اطلاعات را پردازش کنیم و تصمیمات منطقی بگیریم.

برنامه‌ریزی: با استفاده از عقل می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم، اهداف تعیین کنیم و راه‌های رسیدن به آن‌ها را شناسایی کنیم.

حل مسئله: عقل به ما امکان می‌دهد تا مشکلات را شناسایی کرده و راه‌حل‌های مؤثری برای آن‌ها پیدا کنیم.

احساس (قلب):

ارتباطات انسانی: احساسات به ما کمک می‌کنند تا ارتباطات عمیق‌تری با دیگران برقرار کنیم و همدلی و محبت را تجربه کنیم.

انگیزه: احساسات می‌توانند منبع انگیزه و الهام برای انجام کارها باشند.

خودآگاهی: احساسات ما را به درک عمیق‌تری از خود و دیگران می‌رسانند.

نتیجه‌گیری:

در بسیاری از موارد، بهترین تصمیم‌ها نتیجه ترکیب عقل و احساس هستند. استفاده از عقل برای تحلیل منطقی و ارزیابی وضعیت، در کنار توجه به احساسات برای درک نیازها و خواسته‌های خود و دیگران، می‌تواند به تصمیم‌گیری‌های متوازن‌تر و رضایت‌بخش‌تر منجر شود.

بنابراین، به جای انتخاب یکی بر دیگری، می‌توانیم تلاش کنیم تا هر دو جنبه را در زندگی‌مان هماهنگ کنیم و از مزایای هر دو بهره‌مند شویم.

تولد دختر خاله

سلام علیکم

صبح شما بخیر

خوبید؟ خوشید؟

امروز تولد دختر خاله ام هست، عجیبه که یادم مونده!؟

من این طوریم که بهم بگم تولد فلانی کی هست دقیقش رو میگم اما اون روز که میشه با اینکه تاریخ رو می دونم یادم میره تولد فلانی هست!؟ حتی تولد خودم!؟

خاله اینا چند ساله رفتن کانادا و تقریبا ارتباطمون قطع شده، گاهی آهنگ برای هم می فرستیم و تولد تبریک میگیم البته قبلش هم تهران بودن منم واسه درس و کار می رفتم خونه بابابزرگم اونا طبقه ی بالا بودن بیشتر می دیدمشون!؟

ولی نسبت به دختر خاله هام که دو تا هستن از همین خاله م، همیشه یه حسی داشتم بزرگه حسش بیشتره، یکی موقع تولد داداشم که بعد من بود یه حس خاص داشتم، یکی موقع تولد این دختر خاله م، بچه بودم دیگه فکر می کردم همبازی پیدا می کنم ذوق داشتم قلبم می خندید اما این قدر ازشون بزرگتر بودم که اونا با هم بازی می کردن و من هم سرم در لاک خودم بودم، هی، هیشکی منو دوست نداره!؟

امروز دیدم یه جا نوشته بود پاینده ایران دلم خواست بگم، اینجا آخر متنم بدون ربط میگم!؟


پاینده ایران


بعدنوشت: سی سال این حس به دختر خاله م تو سینه م بود به هیشکی نگفته بودم حالا که به زبون آوردم رفت!؟ چرا این جوری میشه!؟ راست میگن دنیا حسوده!؟

همه بچه های دنیا بچه ی منند!

چند سال پیشا وقتی هنوز اول شروع به فعالیتم بود با این انگیزه که تمام بچه های دنیا، بچه های منند، شروع کردم و خیلی شور و شوق داشتم اما خوب نتیجه ی چندانی ندیدم یکی یه جا نوشته بود از بی عرضگیمونه که نمی تونیم تغییر ایجاد کنیم!؟ والا نمی دونم از چیه اما من نمی دونستم این قدر مشکلات پیش میاد، فکر می کردم خدا کمک می کنه و خیلی ساده و سریع همه چیز درست میشه، نمیگم خدا کمکم نکرده که دروغه اتفاقا خیلی کمکم کرده اما یه چیزایی هم انگار به عهده ی خودم بوده که از پسش برنیومدم!؟

حالا دو تا حالت داره یا قبول کنم از عهده ش برنمیام و بکشم کنار که خیلی ضایع است یا که برم و قلبم رو بزرگتر کنم و صبر پیشه کنم و البته از خودپرستی دربیام که این سخت تره اما راه حل آبرومندانه تریه، آبروم پیش خودم رو میگم ها، اگه کار درست رو نکنی تا آخر عمر حسرت می خوری و میگی اگه انجامش می دادم چی میشد!؟

یاد شعر خانم سیمین بهبهانی افتادم می گذارمش به نظرم اوج صبر بود البته من مادر نیستم ولی بچه بزرگ کردم اما خوب نتیجه ش دلچسب نبود و خیلی ناکامی بدیه، البته تلاشم نکردم بهترش کنم ولی شاید حالا باید یاد بگیرم!؟


متن دکلمه / یک متر و هفتاد صدم
 

یک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم
یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم

یک متر و هفتاد صدم پاکیزگی، ساده‌دلی
جان دلارای غزل، جسم شکیبای زنم

زشت است اگر سیرت من خود را در او می‌نگری
هیها‌که سنگم نزنی! آیینه‌ام می‌شکنم

از جای برخیزم اگر پرسایه‌ام، بید بُنم
بر خاک بنشینم اگر فرش ظریفم چمنم

یک مغز و صد بیم عسس، فکر است در چارقدم
یک قلب و صد شور هوس، شعر است در پیرهنم

بر ریشه‌ام تیشه مزن! حیف است افتادن من
در خشکساران شما سبزم، بلوطم، کهنم

ای جملگی دشمن من!‌ جز حق چه گفتم به سخن؟
پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم

انگار من زادمتان، کژتاب و بدخوی و رمان
دست از شما گر بکشم، مهر از شما بر نکنم

انگار من زادمتان، ماری که نیشم بزند
من جز مدارا چه کنم با پاره جان و تنم؟

هفتاد سال این گله جا ماندم که از کف نرود
یک متر و هفتاد صدم؛ گورم به خاک وطنم