باز پشیمون شدم پست قبلی رو پاک کردم!
رفتم دوش گرفتم با خودم فکر کردم توقع داشتن از دیگران کار اشتباهی هست همون طور که من مشغول درد و نیاز خودم هستم بقیه هم درگیر دردها و نیازهای خودشون هستند!
باید روی پای خودم بایستم زمانش که برسه می تونم الان زمانش نیست باید صبر کنم!
متاسفم که فعلا مدلم این طوریه هی بهم می ریزم یه چیزی میگم هی پشیمون میشم ولی نمی تونم این کار رو نکنم باید کارماشم بعدا بدم!؟
گاهی آدم، آدم هایی را می بیند که رفتارهای ضد و نقیض دارند و چون من از اعتماد کردن به این آدم ها که تعدادشون کم هم نیست ضربه خوردم دیگر بهشان اعتماد ندارم و گاهی با خودم می گویم حق کسانی که با مردم بازی می کنند این است باهاشون بازی کنی و البته باید اعتراف کنم در مواردی این کار را کردم اما باز پشیمان شده ام چون اعتقاد دارم هر چه بکاری همان را درو می کنی و اینکه بارها خوانده ایم دنیا مثل کوه است و اعمال ما مثل صدا هستند و هر کاری بکنیم مثل ندا که از کوه بازمی گردد به خودمان بر می گردد بنابراین می ترسم اتفاق بدی برایم بیفتد که البته کم نیفتاده است اما عقل من می گوید با چنین آدم هایی نباید صادق بود و بهشان محبت کرد چون باز هم ضربه می خوری و آن ها از اخلاقت سواستفاده می کنند اما کنارشان هم نمیشود گذاشت چون این افراد در جامعه ی کنونی ما زیاد هستند، یکی را کنار می گذاری یکی دیگر جلوت سبز می شود و وقتی این طور می شود می گویند باید درسی را بگیری اما من نمی دانم چه درسیست که من نمی گیرم؟! حال از شما می پرسم چگونه باید با این افراد رفتار کرد که انسانی هم باشد و خودم ضربه نخورم؟ از مشاور هم پرسیدم جواب معقولی نداده است!
من نمی دانم در کودکی چه کرده بودم که سزایش این بود!
من آن بچه ها را هرگز نبخشیدم!
چون زندگیم را سیاه کردند!؟
من می خواستم با آن ها دوست باشم!
آن ها نه تنها دوستیم را ندیدند بلکه به من آسیب هم زدند!؟
من این را می گذارم پای کارمای خانوادگی!
آخر همان طور که از چیزهای مختلف ارث میبری، کارما را هم ارث می بری!
چند سال پیش بچه هایی را دیدم که مثل بچگی من بودند و البته از لحاظ مادی هم در سختی بودند!
نمی دانم چرا برعکس است!
وقتی به آدم ها محل نمی دهی عزیز می شوی و دنبالت میایند!
اما همین که بهشان توجه می کنی بهت کم محلی می کنند!؟
از همان بچگی همین طور بود!؟
انگار همه می خواهند با دل من بازی کنند!؟
خوب من هم دلم را دوست دارم به هر کس نمی دهم!؟
آدم ها اگر بفهمند بهشون نیاز داری بد جور می رقصوننت!؟
دنیای بی رحم!؟
آدم های بی رحم!؟
از اون روز که گفتم گور بابا و اینا ، دلم می خواد پشت کنم به همه ی آدم ها اما نمی دونم چرا نمیشه؟!
هی توی دلم فحش میدم اما خودم از دست خودم خنده م میگیره!؟
اون حس نفرت رو ندارم البته شاید این خوب باشه!؟
یادمه قدیما عصبانی میشدم سرم داغ میشد بعد گذشت و افسرده شدم و رقت قلب گرفتم دیگه اون جوری نمی شدم فکر می کردم که قوای بدنیم کم شده و نیرو ندارم اما الان باز الکی خوشم!؟
حالا فکر نکنید همه رو بخشیدم و در صلح و آشتی دارم زندگی می کنم نه بابا، از این خبرا نیست فقط تنظیماتم یه مقدار تغییر کرده!؟
سر اینکه الکی فحش دادم هم بلافاصله سزاشو دیدم و تنم ریخت بیرون و هنوز خوب نشده و می سوزه انگار بدجور سوزوندم خواننده ها رو!؟ خخخخخ
خیلی جالبه که من به سرعت کارمای کارهای بدم رو می بینم، گناه نکردن خیلی کار سختیه و دایره ی گناه هم خیلی وسیعه!؟
حالا یه عده با من مخالفن و می گن اینا ربطی بهم نداره و منطقی نیست ولی خوب دنیا خیلی شیوه ها برای حرف زدن داره کارای دیوانه کننده هم زیاد می کنه اگه جای من بودید می دیدید حرف من رو قبول می کردید و منم اگه جای شما بودم رد می کردم!؟
میگن که هر چقدر آتش و شور عشقت بیشتر باشه زودتر فروکش می کنه و فکر کنم این در مورد من درسته!؟
میگن که آرزو و خواسته ی دوست داشته شدن آخرین آرزو و خواسته است که باید ازش دست بکشی تا پخته بشی!؟
میگن تمنای عشق از کودک درونت سرچشمه می گیره و نوع رابطه ای که با مادر یا اولین کسی که ازت نگهداری کرده باشه تعیین کننده ی نوع عشقت و دوست داشتنت هست، اگر رابطه ای ناایمن در کودکی با مادرت تجربه کرده باشی کلا همیشه با هر کس همین رو تجربه می کنی!؟
البته معمولا اون مادرت هم با مادرش رابطه ی ناایمن داشته که نتونسته برای تو درست مادری کنه و این شاید نسل اندر نسل باشه!؟
واقعا کار شاقی هست خودت رو از کارمای خانوادگیت بکشی بیرون البته می دونید وقتی نسل اندر نسل همه چیز بدتر میشه یه نسلی میرسه به جایی که کاری جز سوختن کارمای خانوادگی و بیداری نداره وگرنه بدبختی براش بیشتر و بیشتر میشه!؟
و فکر کنم ما همون نسلیم از دهه شصت به بعد!؟
باید به خودمون کمک کنیم یکیمون بیدار بشه راهش رو پیدا می کنه که بقیه هم بیدار بشند!؟