باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

نمی دونم چرا نمیشه؟!

از اون روز که گفتم گور بابا و اینا ، دلم می خواد پشت کنم به همه ی آدم ها اما نمی دونم چرا نمیشه؟!

هی توی دلم فحش میدم اما خودم از دست خودم خنده م میگیره!؟

اون حس نفرت رو ندارم البته شاید این خوب باشه!؟

یادمه قدیما عصبانی میشدم سرم داغ میشد بعد گذشت و افسرده شدم و رقت قلب گرفتم دیگه اون جوری نمی شدم فکر می کردم که قوای بدنیم کم شده و نیرو ندارم اما الان باز الکی خوشم!؟

حالا فکر نکنید همه رو بخشیدم و در صلح و آشتی دارم زندگی می کنم نه بابا، از این خبرا نیست فقط تنظیماتم یه مقدار تغییر کرده!؟

سر اینکه الکی فحش دادم هم بلافاصله سزاشو دیدم و تنم ریخت بیرون و هنوز خوب نشده و می سوزه انگار بدجور سوزوندم خواننده ها رو!؟ خخخخخ

خیلی جالبه که من به سرعت کارمای کارهای بدم رو می بینم، گناه نکردن خیلی کار سختیه و دایره ی گناه هم خیلی وسیعه!؟

حالا یه عده با من مخالفن و می گن اینا ربطی بهم نداره و منطقی نیست  ولی خوب دنیا خیلی شیوه ها برای حرف زدن داره کارای دیوانه کننده هم زیاد می کنه اگه جای من بودید می دیدید حرف من رو قبول می کردید و منم اگه جای شما بودم رد می کردم!؟

میگن گور باباش فحشه!

منظورم از اینکه گفتم گور بابای هر چی مرده این بود که دیگه هر چی مرد بود از چشمم افتاد یعنی دیگه گذاشتمشون کنار!؟ نمی خواستم فحش بدم، نمی دونستم فحشه!

دیشب که خوابم نمی برد به خودم می گفتم تو آخرش بازم عاشق میشی بعد به خودم میگفتم عمرا دیگه بار آخر بود!

یکی بهم گفت تا وقتی امید داشته باشی همینه باید ناامید بشی و من هنوز امید دارم، امید دارم یه مردی یا یه زنی پیدا بشه منو از تنهایی دربیاره اگه ناامید بشم ممکنه عوض بشم، سنگ بشم!؟

آخه خیلی خوشگله محبت بین آدم ها، فقط نمی دونم چرا من به هر کی محبت می کنم بعد باهام بد میشه، همیشه اون حس قشنگ رو می خواستم اما نشد که بشه!؟

کشتن

تا حالا شده از یکی این قدر بدتون بیاد که بخواید بکشیدش؟!

من گاهی مثل الان این حس در مورد یکی از دوستام میاد سراغم!؟

نمی دونم چه کنم!؟

اصلا نمی دونم چرا باهاش دوست شدم!؟

من رو به خاک سیاه نشوند!؟

عجوزه!؟

بی ریخت!؟

خیکی!؟

احمق!؟

از اول ازش بدم می اومد!؟

از سر اینکه تنها بودم باهاش دوست شدم!؟

فکر کردم آدم شده!؟

ولی یه حیوون بود!؟

یه حیوون پست!؟

تف به ذاتت!؟

دلم می خواد دهنش رو پاره کنم!؟


اصلا من حرف زشت و بد نمی زدم از اواخر دوستیمون این طوری شدم!؟

امروز صبح با خواهرمم دعوام شد!؟

کلی فحش بارش کردم!؟


این منم!؟

من بی اعصاب!؟

من هیولا!؟

من آدمکش!؟

ترس از فحش

این قدر تو بخش نظرات فحش خوردم و حرفای عجیب و غریب دیدم که دیگه حالا که میام بلاگ اسکای رو چک کنم تا می بینم نظر اومده ترس برم میداره با خودم میگم نکنه باز فحش باشه!

نمی دونم این افراد معروف چطوری این همه کامنت فحش را تحمل می کنند من از بچگیم از فحش بدم میاد کسی که بهم فحش بده کاملا از چشمم می افته و دیگه باهاش کاری ندارم!

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی!؟

گاهی دیدید یک کارهایی می کنیم اول خیلی خوشمان می آید اما بعد پشیمان می شویم مثلا در موقعیتی دهان یک نفر را سرویس می کنیم بعد هم با خود می گوییم خوب دهانش را سرویس کردم اما بعد پشیمان می شویم و می گوییم این چه کاری بود من کردم دیگر تکرارش نمی کنم!

اما باز در موقعیت که قرار می گیری دوباره آن کار را انجام می دهی انگار از دستت در می رود و جلوی خودت را نمی توانی بگیری یک تکانه یا نیرویی از درونت می ریزد بیرون در چنین شرایطی تنها راهی که من پیدا کردم این بوده که سکوت کنم البته اگر سکوت کنی اما بعد هی با خودت بگویی باید دهانش را سرویس می کردم فایده ندارد بیشتر باعث می شود ذهن و روانت آسیب ببیند همان بهتر که در موقعیت خودت را تخلیه کنی!

چند دقیقه پیش در اینستاگرام خواندم وقتی پخته می شوی دیگر نمی سوزانی و البته خیلی کارهای دیگر هم نمی کنی و خوب پختگی دست خود آدم نیست باید اتفاق بیفتد!

یک مطلب دیگر هم در مورد پختگی هست که می گویند وقتی پخته می شوی دیگر لازم نمی بینی حرفی بزنی حتی وقتی لبریز از سخن باشی البته یک نفر شوخی کرده بود و گفته بود به حدی از پختگی رسیدم که دیگر حرف نمی زنم و فحش می دهم!؟

خلاصه همان طور که در نوشته ی قبل گفتم نرسیدن به یک سری چیزها انگیزه ای می شود برای رسیدن به چیزهای دیگر مثلا انجام ندادن کارهایی که بعدش پشیمان می شوی باعث می شود به مرور پخته شوی!