باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

مردم این دوره و زمونه

چندی پیش در اینستاگرام پستی دیدم که می گفت اگر می خواهید مردم سوارتان نشوند جلویشان خم نشوید!؟

با خودم گفتم یک نفر چقدر پررو می تونه باشه که یکی بهش احترام بزاره و اون سوارش بشه بعد هم تقصیر رو بندازه سر همون فرد که تو خودت خم شدی!؟ اصلا مردم شرم و حیا ندارن!؟ یه قیافه ی پاک و منزهی هم می گیرن که نگو!؟

یک چنین مردمی که احترام و مهربانیت رو خریت فرض می کنند رو فقط باید یه خنجر برداری بکنی تو شکمشون!؟ منتها این قدر زیادن که باید حمام خون راه بندازی!؟ که نمیشه!؟

با خودم میگم من حق داشتم از خوبی خودم پشیمون بشم، با این آدم هایی که طرف بودم، ای کاش فقط سواستفاده گر بودن، جلوت یه جورن پشت سرت یه جور دیگه، حالا به این نتیجه رسیدم منم هر کاری کردم باهاشون خوب کردم بالاخره باید یه جوری از خودم محافظت می کردم!؟

حالم بده!

دو شبه تا نصف شب بیدارم، از کارهای خودم پشیمانم، ولی نمی تونم خودم رو نجات بدم، هر کار می کنم شیطان باز یه راهی پیدا می کنه که وسوسه ام کنه و کار اشتباه کنم!؟

من آدم بی مقداریم حتی روی فکر و افعال خودم اراده ی تصمیم گیری ندارم بعد می خوام چرخ بر هم زنم گر غیر مرادم گردد؟!

انسان چیست؟ هیچ! کی گفته به هر چی می خواد می تونه برسه اصلا شاید این خواستن و آرزو رو شیطان به دل آدمی انداخته باشه!؟

دل آلوده، روح و روان آلوده، ذهن آلوده، آلوده به نفس، آلوده به منیت، آلوده به غرور، شیطان توش ویراژ میده!؟

یکی نیست بگه کیستی این قدر شلوغش کردی؟! چند تا هورمونت بالا و پایین بشه روحیه ات دگرگون میشه!؟

برام دعا کنید شیطان دست از سرم برداره من حریفش نمیشم!؟

ناراحتم و پشیمون

امروز خاله م روی گروه خانواده مامانم یه چیزی گفت که لج منو دربیاره منم اون و تمام خانواده ی مامانم رو شستم و پهن کردم بعدم لفت دادم از گروه!

اولش خیلی حس خوبی داشتم که جوابشو دادم آخه از بچگی به ما گفتن جواب ندین منم بچه ی خوب جواب هیشکی رو نمی دادم و فکر کنم همینم افسرده ام کرده بود چون خودخوری می کردم ولی حالا هم که جواب دادم الان احساس پشیمونی دارم، فکر می کنم خدا از دستم ناراحته یا گناه به گردنمه یا خدا مجازاتم می کنه اما اون بود که شروع کرد یک کاره برگشته زر میزنه، اصلا نمی دونم مشکلش با من چیه؟! چند ساله باهام چپ افتاده قبلا هم روی گروه ها باهاش دعوام شده و می دونم الان برم ازش عذرخواهی کنم بر می گرده کلی حرف بارم می کنه کلی منت می زاره! پس این کار رو نمی کنم!

می دونید من دقت کردم بعضی گناه ها رو آدم مثل آب خوردن انجام میده و ککشم نمی گزه!؟ اما بعضی گناه ها هست که شاید اصلا گناهم نباشه حق داشته باشی ولی از اول احساس گناه در رابطه باهاش بهت دادن و آدم این جوری میشه!؟

خلاصه که اینو نوشتم هم تخلیه بشم هم کشف کنم چی درونمه که این طور میشم؟! همه ش تربیته و وجدان اجدادی و البته فشاری که رو زن ها و دخترها میاره جامعه!؟


بعدنوشت: پست قبل در مورد من های آزرده ام نوشتم واقعیت این است که از همان بچگی بیشتر خانواده ی مادرم با حرف هایشان من را آزار می دادند و هنوز هم این عادت را دارند و من هم همیشه به خنده در می کردم اما روح و روانم را خراش می دادند به نظرم لازم بود برای یک بار جلوشون دربیام تا حد و حدودشون رو بفهمند، من دیگه طاقت آزار بیشتر نداره روانم!


بعدنوشت بعدی: مثل اینکه آزرده کردن با زبان در همه خانواده های ایرانی هست و چیز معمولیه متاسفانه، فقط من بودم که زبانم رو حفظ می کردم که از وقتی با اون دوستم ازش گفته بودم دوست شدم منم شروع کردم به آزار رسوندن به آدم ها از یه نظر خوبه دیگه خودخوری نمی کنی ولی از یه نظرهایی بده مثلا من همیشه مورچه ها رو دوست داشتم الان می بینمشون میان دور و برم می کشمشون انگار خودخواه تر و یه مدل بی اعصاب شدم و دل نرمم رو از دست دادم فکرم نمی کنم برگرده!

باز پشیمون شدم

باز پشیمون شدم پست قبلی رو پاک کردم!

رفتم دوش گرفتم با خودم فکر کردم توقع داشتن از دیگران کار اشتباهی هست همون طور که من مشغول درد  و نیاز خودم هستم بقیه هم درگیر دردها و نیازهای خودشون هستند!

باید روی پای خودم بایستم زمانش که برسه می تونم الان زمانش نیست باید صبر کنم!

متاسفم که فعلا مدلم این طوریه هی بهم می ریزم یه چیزی میگم هی پشیمون میشم ولی نمی تونم این کار رو نکنم باید کارماشم بعدا بدم!؟

من پشیمانم اما خسته ام!

من پشیمانم!

گریه می کنم!

اما خسته ام!

اما کاهلم!

به استراحت نیاز داشتم!

بعد از سال ها سوختن!

استراحت هام را کردم!

ولی هنوز خسته ام!

گاهی بانشاطم!

اما مثل قبل نشدم!؟

هنوز در آتشم!

آتش پشتم است!

و هر لحظه امکان دارد دوباره درونش بیفتم!؟

تکان خوردن برایم سخت است!

انگیزه ی مثبت ندارم!

وقتی آفتاب است حالم خوب نیست!؟

تاریک که می شود خوابم می گیرد!؟

روزها همین طور می گذرد!؟

و من کاهل تر می شوم!

می خواهم بخوابم!

شب بخیر!