باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

شوق وصال

دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم

بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم


دل بر دل او نهادم از شوق وصال

هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم


 مولانا

دوستی

من دوستان زیادی داشتم اما دوست صمیمی خیلی کم داشتم، چند سال اخیر با خانمی همسن خودم دوست شده بودم دوران خوبی را داشتیم، دعوا زیاد کردیم، باز هم را بخشیدیم، بیشترش تقصیر بدبینی من بود اما او هم مقصر بود!

در این سه چهار سال واقعا تغییر کردم البته درونی و شخصیتی، از نظر ظاهری هنوز در خانه ام و هیچ چیز تغییر نکرده است می دانم افراط و تفریط خوب نیست چند سالی به دنبال کسب موفقیت های بیرونی بودم تا حدودی موفق شدم اما اتفاقاتی من را خانه نشین کرد بعد به دنبال کسب موفقیت های درونی رفتم موفق هم بودم!

بگذریم او باعث شد من ویژگی هایی در خودم پیدا کنم که فکر نمی کردم داشته باشم! او شبیه مادرم و خاله کوچکم بود و خوب در ارتباط با او من هم شبیه او و مادرم و تا حدودی خاله ام شدم! هرگز فکر نمی کردم این قدر شبیهشان باشم!؟

اما این دوستی داشت مرا به قهقرا می برد!؟ عادت هایی پیدا کرده بودم که همیشه ازشان بیزار بودم!؟ با هر که نشینی خوی او گیری! البته که خوش می گذشت و من فهمیدم چرا آن ها همیشه این رفتارها را می کنند! وقتی همیشه ساکتی درکی از لذت حرف زدن نداری!؟

اما من این قدر درونی پیشرفت کرده ام که دیگر حرف هایمان مثل سابق برایم عایدی نداشت!؟ راستش را بخواهید دیگر از حرف هایش خسته می شدم و دوست نداشتم گوشش کنم!؟ دیگر آن جذابیت گذشته را نداشت و حتی گاهی کفریم می کرد!؟

سعی کردم رابطه را ترمیم کنم برای این که میانمان دعوا نشود قانون نوشتیم اما باز هم نشد و من خیلی بیشتر به او بدبین شده بودم حتی فکر می کنم او هم دیگر آن حس گذشته را به من نداشت و از سر دعواهایمان بدبین و ناراحت از من بود!؟

در ضمن که فهمیدم حرف زدن با اوست که اعتماد به نفس من را از من می گیرد و دچار استرس و اضطراب در محیط های اجتماعی می شوم نمی دانم چطوری حرف می زد که این طور می شد!؟

خلاصه که خداحافظی کردیم برای همیشه! با خودم می گویم چرا از اول این رابطه را شروع کردم!؟ یک چیزهایی کسب کردم اما یک چیزهایی را از دست دادم!؟ می ارزید!؟ بیشترش به خاطر این بود که می خواستم به زن بودن خودم برگردم! او خیلی احساساتی بود و قلب مهربانی داشت! از او خیلی یاد گرفتم البته او هم از من یاد گرفت اما دیگر تمام شد، تمام تمام!

لذت جویی یا فرار از درد

خیلی ها اعتقاد دارند کسانی که اعتیاد پیدا می کنند به دنبال لذت جویی هستند اما خیلی از کسانی که اعتیاد دارند برای فرار از درد و رنجشان روی به این چیزها می آورند!

من تا وقتی که خودم دچار احساسات غیر قابل تحمل و شدید نشده بودم فکر می کردم قوی هستم و اعتیاد برای آدم هاییست که دنبال خوش گذرونی هستند و آن قدر جنم ندارند با واقعیت رو به رو شوند!

اعتیاد به هر چیزی که هورمون دوپامین در مغز تولید کند می تواند روی دهد مواد مخدر، سیگار، غذا، آدامس، نوشیدنی های الکلی، رابطه ی جنسی، اینترنت و شبکه های اجتماعی و ... .

وقتی این قدر درد داری که نمی توانی تاب بیاوری و می خواهی فورا حال خودت را عوض کنی احتمال این که روی به این چیزها بیاوری هست!

من حدود 8 سال است به خوردن برای التیام دردهایم معتاد شده ام قبلش اضافه وزن کمی داشتم اما الان اضافه وزنم به اندازه ایست که از نظر پزشکی خودش بیماری محسوب می شود! البته که از خوردن لذت می برم اما وقتی حس بد دارم فقط می خواهم آن احساس هر چه زودتر در من خاموش شود بعضی روزها بهتر هستم اما بعضی روزها خیلی مشغول خوردن می شوم!

وقتی اعتیاد داری ناگهان احساس نیاز می کنی به ماده یا چیزی که آرامت می کند و بعد از استفاده از آن بلافاصله احساس گناه و عذاب وجدان می کنی! می دانی این راهش نیست اما باز هم جلوی خودت را نمی توانی بگیری! می دانی با سلامت و عمر و جانت داری بازی می کنی ولی می گویی ولش کن این بار آخر است! اما هیچ وقت بار آخر نیست!؟

آدم هایی که دردشان تا ته وجودشان نرفته است نمی توانند ما را درک کنند نمی دانند ما چقدر زخمی هستیم و چطور با ما بازی شده است لطفا دیگران را به خاطر اعتیادشان سرزنش نکنید او خودش می داند اما از عهده ی درد و رنجش یا اضطرابش بر نمی آید! لطفا قضاوتمان نکنید!؟

 اعتیاد مثل یک گرداب است که وقتی داخلش بیفتی بیرون آمدن ازش سخت می شود و هر چه بگذرد سخت تر هم می شود!؟

هر چه بیشتر بفهمی و خوب باشی احتمال اینکه ضربه بخوری بیشتری است یک نفر می گفت فهمیدن و خوب بودن انگار تاوان دارد!؟

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

به هر طرف که بگردید رو بگردانید


که جان ویست به عالم اگر شما جسمید

که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید


ندا برآمد امشب که جان کیست فدا

بجست جان من از جا که نقد بستانید


هزار نکته نبشتست عشق بر رویم

ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید


چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید

شما کشید چنین ساغری که مردانید


که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید

هواش مرکب تازیست اگر فرومانید


چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود

چو ماهیید چرا عاشق لب نانید


قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست

به سنگ بربزنید و تمام برهانید


چو مرغ در قفسم بهر شمس تبریزی

ز دشمنی قفسم بشکنید و بدرانید


مولانا

بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت

بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت

شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت

ای آنک ایمنست جهان در پناه تو
مه نیز بی‌لقای تو شب ایمنی نداشت

کبر و منی خلق حجاب تو می‌شود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت

دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت

مولانا