باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

خودخواهی

جدیدا خیلی خودخواه شده ام نمی دانم چرا!؟

ولی انگار آتش گرفته ام اما نمی دانم از کدام ناحیه و چه کسی!؟

دوست ندارم این گونه باشم!؟

خیلی خیلی خسته ام!؟

چون این اتفاق ها برایم می افتد و هیچ کس هم نیست کمکم کند!؟

نه راهنمایی دارم نه مشورت دهنده ای!؟

این هایی که هستند من را درک نمی کنند!؟

حرف های بی ربط می زنند!؟

در واقع گویا خودشان به راهنمایی بیشتر نیاز دارند!؟

عصبانی هستم از اینکه هر چه تلاش کردم آدم های اطرافم همان آدم های قبلی غیر قابل تحمل اند!؟

دلم می خواهد فرار کنم اما کجا بروم!؟

هیچ جا امنیت وجود ندارد!؟

جامعه پر از آدم های کثیف و مریض و روانیست!؟

مشاور

دیروز مشاور بودم گفتن تو که ریاضی دوست داری توی طراحی لباس موفق میشی برو دنبال اون منم گفتم اصلا علاقه ندارم ترجیح می دم برم نویسندگی.

اما الان دارم فکر می کنم دقیقا منظورم از اینکه مشاور گمراهت می کنه همینه با چنان اطمینانی میگه برو دنبال طراحی لباس که فکر می کنی یه چیزی می دونه بعد میری یه مدت تو این چیزا آخرش می فهمی اشتباه اومدی!

واقعا فکر می کنم پیش مشاور نرم بهتره چون بیشتر چیزایی که بهم گفت خودم می دونستم اما عمل نمی کردم کلا هم به عقلش شک کردم گفت ریاضی دوست داری برو دنبال طراحی لباس، طراحی لباس کار هنریه منم اصلا ذوق هنری ندارم یعنی کور شده ذوقم.

باورهای خودخواهانه

از دیشب به چند تا از باورهام فکر کردم چندتاشون که مربوط به زن ها بوده و می بینم خودخواهانه بوده متاسفانه مامانم این ها را به ما گفته بود و باورهای خودش بود به نظر هم درست می رسید ولی الان می بینم خودخواهانه بوده.

از طرفی چند تا باورم پیدا کردم که بابام داشت و با ما گفته بود اون ها هم خودخواهانه بوده و به نظر من درست بود و من خوشم می اومد ازشون.

نمی خواهم بگویم تقصیر آن هاست چون خودم این باورهایشان را انتخاب کردم و دیگر باورهایشان را انتخاب نکردم!؟ پس خودم در آن زمان دچار خودخواهی بودم!؟

الان می فهمم چرا با هم نمی تونستن کنار بیان واقعا این قدر هر دوشون خودخواه بودند!؟ و من همه ی این سالها اینا رو حمل کردم تازه به بقیه هم گفتم! فکر می کردم کار درستی می کنم اما می بینم نه خرابکاری کردم!

شکوه و شکایت

این که با خدا دوست بشی و انس بگیری خیلی خوبه اما کافی نیست!

این که بتونی توی سختی و مشقاتی که برات اتفاق میفته هنوز این رابطه رو حفظ کنی و پشت به خدا نکنی اصل داستانه

اگر با کوچکترین زخمی که بهت می رسه زبون شکوه و شکایت رو باز کنی و یادت بره شکرگزار باشی یعنی دوست داشتنت اون قدرا نیست

البته همه ی اینا مرتبه داره و هر کسی ممکن هست بلغزه اشتباه کنه توبه و پشیمونی برای همینه یعنی ممکن هست من رو به شکایت بیارم یا حتی به خدا پشت کنم اما دوباره می تونم برم سمتش و جبران کنم اشتباهاتم رو!

قرار نیست من اول خط مثل اونی باشم که پله صدمه

چند روز پیش توی یکی از وبلاگا نوشته بود امام باقر بچه ش فوت می کنه بعد با روی خندان میاد پیش اصحابش اونا هم تعجب می کنن میگن چطور ممکنه ایشونم میگه ما امامان تو مصائب این طوری هستیم!

حالا اگه عکس اون آقایی که اینو نوشته بود می دیدید ترشرو و عبوس بود!؟

یه نکته اینجا هست که من گفتم چند خط قبل، امام باقر رو پله ی صدم بوده این چیزا رو معنا نداره واسه آدم هایی که تو پله ی یازدهم هستن تعریف کنید چون از پسش برنمیان بعد ناامید میشن یه عده هم که دست به تظاهر می زنن که بگن ما هم بله!

نکنید این کارا رو با خدا و دوستاش، جهنم رو می خرید برای خودتون!

سخت گرفتن

می دونید من فکر کنم خیلی سخت گرفتم و سختش کردم!

خیلی غلو کردم تو خوبی یا بدی یه کس یا یه چیز!

خیلی جدی گرفتم همه چی رو!

این قدر سخت و وحشتناک نیست همه چیز!

می گذره!

این قدر غیر قابل تحمل و غیر قابل بخشش نیست همه چیز!

اونایی که به ما این جوری یاد دادن و بهمون این قدر سخت گرفتن خودشون خراب کردن در واقع یه خرابکاریشونم ذهن و روان ما بوده!

خوب نمی خوام سرزنششون کنم پس همین جا وایمیستم و میرم سراغ خودم!

آره زندگی ساده است!

لطیف است!

زیباست!

دنیا جای قشنگیه!

یه زندان تنگ نیست!

ما محکوم به رنج کشیدن نیستیم!؟

ما آزادیم!

زنده ایم!

درد ما ذهن ماست!

برای من دیگه نیست!

بوی خوش آزادی میاد!