نمی دونم چه کار می کنم!؟ دیروز اومدم نوشتم اما بعدش باز وبلاگ رو غیرفعال کردم، حساس شدم، از تنهایی زده به سرم!
بعدش رفتم به دو تا از دوستای کارشناسیم پیامک دادم، به اون ها هم گله کردم ولی تا وقتی خوابم برد جوابم رو نداده بودن، صبح پیام هاشون رو دیدم و جواب دادم!
من هی میخوام گناه نکنم و کسی رو آزار ندم اما نمیشه!؟ میام اینجا کلی حرف می زنم که چی خوبه و چی بده اما خودم بلافاصله کار بد رو می کنم، واقعا افتضاحه!؟
می دونید این قدر همه چیم خوبه که خودم به خودم و دیگران گیر میدم، البته همه چی در بیرون خوبه، در درون ذهنم فکرا می چرخه و من درست مدیتیشن نمی کنم و تمرین های در لحظه ی حال رو انجام نمیدم، دلم نمی خواد برم درون، هنوز تعلق خاطر به بیرون دارم، خیلی چیزا می خوام، آرزو دارم هنوز!؟
یادمه بچه که بودم یکی از شغل هایی که دوست داشتم بزرگ بشم مشغول بهش بشم رئیس جمهوری بود! خوب بچه بودم نمی دونستم کشورداری کردن چه کار سختیه و مسئولیتش کمرشکنه!؟
یه بار فکر می کنم برنامه صندلی داغ بود مرحوم کیومرث پوراحمد رو دعوت کرده بودن بهشون گفتن اگر رئیسجمهور بشید چی کار می کنید؟ ایشونم گفت من اصلا دوست ندارم رئیسجمهور بشم و چیزای دیگه که من یادم نیست، خوب برای نسل ما آقای پوراحمد شخصیت جذابی بودن و فیلم و سریال های قشنگ و آموزنده درست می کردن اینکه ایشون این حرف زد من رو به فکر فرو برد، الان جزئیات حرفاشون یادم نیست اما فهمیدم کار چندان خوبی نیست بر خلاف ظاهرش و دک و پزش فقط بدبختی برات می آفرینه و بعدتر هم هر چی بیشتر از سیاست فهمیدم بیشتر فهمیدم چه کثافتیه، آدم عمرش رو میزاره پای یه کار خوب که هم برای خودش مفید باشه هم دیگران، نه اینکه یه کاری کنی کلی فحش و لعنت پشتت باشه!
اینم یادم افتاده بود گفتم بگم به یاد مرحوم پوراحمد و اینم بگم چند ساله خود هنرمندا هم چشمم افتادن کلا نمی دونم ما بچه بودیم انگار همه چیز بهتر بود یا ما بچه بودیم بدی های دنیا رو نمی فهمیدیم نمی دونم ولی به هر حال یه کار کنید مردم دعاتون کنند!
فکر کنم بیشتر از یک هفته نبودم، روزهای آروم و گرمی رو گذروندم بیشترش رو آهنگ گوش کردم و ریلکس کردم، مقدار زیادی از خستگیام برطرف شد و درد پاهام هم بهتره، فهمیدم اینکه هی گوشی رو چک می کنم، خودش باعث میشه بدنم واکنش نشون بده و بخشی از استرس و خستگیام از گوشی در دست گرفتنه و همه ش توجه که چیز جدیدی اومده یا نه!؟
اتفاقات زیادی این چند روز افتاده، جای تاسف داره، یک چیزی که من از حافظ یاد گرفتم اینه که اگر مثلا من هر بار تو روابطم با مردها و پسرها بدشانسی آوردم و رفتم سراغ آدم هایی که نه تنها دوستم نداشتند بلکه دنبال این بودن یه سودی از من ببرن و ازم استفاده کنم این سرنوشتی بوده که خدا برام خواسته و من به جای کینه گرفتن و دشمن شدن با مردها باید تسلیم امر خداوند باشم و چون و چرا نکنم و به جای اینکه اشاره کنم به دیگران و بگم اونا بدند اشاره به خودم بکنم و به قول روانشناسا بگم چرا من جذب این جور آدم ها میشم یک چیزی تو من هست که من جذب این آدم ها میشم!
خوب که نگاه می کنم می بینم یا جذب آدم های خجالتی شدم یا جذب کسایی که خیلی پررو بودن در مورد دخترها و زن ها هم این برام صادقه منتها اونجا ضربه کمتر خوردم، فکر می کنم پررو بودن زیادی هم از نوعی خجالتی بودن میاد و طرف خواسته با این کار اون رو بپوشونه وگرنه در هر حال جذب آدم هایی میشم که اعتماد به نفس ندارند یعنی در حد زیر خط فقرن!
حالا اینا رو گفتم که بگم به جای جنگیدن با هم اگر واقعا به خدای یگانه اعتقاد داریم و می دونیم هیچ برگی بی اراده ی اون نمی افته باید در مقابل خواست خدا تسلیم بود خوب گفتنش برای من راحته چون تو جنگ ها نیستم اما طرف های درگیر این قدر از هم کینه دارن که فقط می خوان انتقام بگیرند یا شاید از جنگ منافع سیاسی می برند ولی خیلی احمقانه است یه جنگ راه بندازی که منفعت سیاسی خودت رو تامین کنی اگر از عقلانیت کافی و تدبیر بهرمند می بودی روش دیگه ای اتخاذ می کردی و این قدر هزینه رو دست ملت نمی گذاشتی!
به هر صورت من یاد گرفتم که مشغول درون خودم باشم سختی ها هم میان و میرن فعلا که روزای آسانی رو می گذرونم اگر خودم با فکرام خرابش نکنم! تازه می فهمم احساسات ناخوشایند چطور توسط فکرهای منفی تولید میشند و آدم رو درگیر خودش می کنند، شک ها، ترس ها، تهمت هایی که تو ذهنمون به دیگران می زنیم، قضاوت کردن ها، نتیجه گیری ها با شواهد بی اساس، وسوسه شدن واسه فکر کردن به این چیزا، همه ش انرژی آدم رو هدر میده و خلق آدم رو تنگ می کنه و دنیا رو جلوی چشمت تیره و تار می کنه اما همه ش بافته ی ذهن خودت هست و من یک چیزی خوندم اونم اینکه برای خودت دلسوزی می کنی، میگی من خیلی خوبم بودم که فلانی چرا این کار رو باهام کرد این حقم نبود و الی آخر!
خوب هر کسی خودش رو خوب می دونه اینم از اون دروغ هاست که به خودمون میگیم حاصل تربیت اشتباهه، ما فقط بدی هامون رو دفن کردیم یا سرکوب کردیم و نادیده می گیرمشون و وقتی هم بدی می کنیم خودمون رو توجیه می کنیم یا میگیم حقش بود می خواست فلان کار رو نکنه، انگار که بدی کردن یک نفر دیگه بدی کردن ما رو توجیه می کنه، در صورتیکه اگر چیزی بده همیشه بده و برای همه بده، از اون بدتر خودمون رو آدم خوب و درستکار می دونیم و فکر می کنیم بنده ی خاص خدا هستیم و حالا باید همه ی مردم رو ولو با بدی کردن درست کنیم یا هدایت کنیم این فاجعه است میگن مومن زمانی سقوط می کنه که به خوبی خودش مغرور بشه، روز خیلی بدیه!