باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

عاشق اگر عاشق باشه!

عاشق اگر عاشق باشه، هر جفایی معشوقش بکنه ناراحت نمیشه، اگر بهش درشت گفته بشه ناراحت نمیشه، اگر سرش بلا بیاد تحمل می کنه، چون تهش رو می دونه، وصال یاره!

حالا اگر این معشوق خدا باشه، خیلی کار سخت تر میشه چون هر چی معشوق دارای صفات پسندیده بیشتر باشه، رسیدن بهش سخت تره، نازش بیشتره! 

گرچه باید از بیابان ها عبور کنیم و وصال یار بس بعید به نظر میرسه و خار مغیلان هم زخممون می کنه اما به قول خواجه حافظ شیراز، غم مخور، به زحمتش میارزه! ممکنه اولش ناراحت بشی اما بعدش نرم میشی!

یه روز آخرش میگی:

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

سایه ی او گشتم او برد به خورشید مرا

خدا و بندگانش

اگر ما قدرتی را سرسپرده اش شویم انگار او را به خدایی گرفته ایم و خدا هم ما را به همان قدرت واگذار می کند و معمولا اتفاقاتی می افتد که آن قدرت به ما پشت می کند تا ما دوباره به سمت خدا بازگردیم!

فقط قدرت هم نیست، ثروت و پول و سرمایه هم می تواند چنین باشد، وقتی همه ش چشممان به مال دنیاست خدا هم آن را از ما دور می کند تا بفهمیم ثروتمندترین شخص عالم خداست!

معمولا هم در این شرایط تا اوج ناامیدی می رویم و بعد خدا دست ما را می گیرد!

به آغوش خدا بازگردیم که مامن اصلی بشر است، بندگی خدا سرافرازانه است اما بندگی غیر خدا مایه ی سرافکندگی می شود!

و این را هم بدانیم وقتی بنده ی خدا باشیم امتحان می شویم تا خلوصمان محک خورده شود بنابراین به بلا دچار می شویم و این بلا شاید سال ها طول بکشد البته خدا اهداف دیگر هم از بلا دارد مثل اینکه پخته شویم، بزرگ شویم، انسان شویم، درکمان بالا رود و ...

به قول مولانا:

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

من و نزدیک شدن به آدم ها

تازگی چشمام باز شده، تازه فهمیدم من تو حال خودم بودم و ناغافل آدم ها چه بلاها سرم آوردند، حتی پدر  و مادرم!

دیگه به هیچ آدمی نزدیک نمیشم، اصلا مهم نیست کی باشه، نه ذوست میشم نه ازدواج می کنم، به خطرش نمی ارزه!

همین جوریش منو صد بار کشتن!؟

یه نکته فقط هست، دهه هشتادیا را می بینم، نمی دونم چرا دلم می خواد یه فس کتکشون بزنم، این در حالی هست که من هیچ وقت کتک نخوردم که کتک زدن بلد باشم، با خودم میگم شاید بقیه هم همین حس رو به من داشتند این قدر بلا سرم آوردند، بلاها همه روانی و انرزیکی بوده، ای کاش بهم می گفبن از چی من بدشون میاد تا تغییرش می دادم اما شاید مثل من که نمی تونم تو دهه هشتادیا تشخیص بدم این چیه که من ازش بدم میاد باشه، تنها چیزی که هست باهاشون دعوام میشه مثل خواهرم که می زنیم به تیپ و تاپ هم ولی من کاریش ندارم چون خواهرمه اما اگه بچه م بود وضع فرق می کرد ولی اگه بخواد پر رو بازی دربیاره دارم براش!

نمی تونم خدا رو ببخشم!

چند سال پیش حالم خیلی بد بود، گفتم خدا من اگه هر اتفاقی برام بیفته یه نفر نیست نگرانم بشه، یه نفر نیست احوالم رو بپرسه!؟

بعدش یه خانمی بهم نزدیک شد دقیقا همون جور بود، همه ش نشون می داد نگرانمه، احوالم رو می پرسید، قربون صدقه می رفت!؟

من فکر کردم اینو خدا فرستاده وگرنه اصلا ازش خوشش نمی اومد چون تنها هم بودم دوستیشو پذیرفتم! خلاصه قاپمو دزدید!؟

ولی این میرفت حرفامو به بقیه می گفت همون اول فهمیدم گفتم تو جاسوسی؟! گفت نه این حرفا!؟

خلاصه بعد سه سال خودش اعتراف کرد که حرفای منو ضبط می کرده و در ضمن گفت تو دیگه مثل قبلت نمیشی یعنی عمدا با من کاری کرده بود بهم لطمه زده بود خودم می فهمم تغییر کردم!؟
من هر بلایی سرم اومد هیچ شکایتی به خدا نکردم اما این بار خیلی ناجور بهم پاتک خورد! من دعا کرده بودم جواب دعام این بود؟! واقعا دلم با خدا صاف نمیشه، ازش بدم اومده البته هنوزم دوستش دارم توی یه حس خیلی بدی هستم!؟

به نظرتون چه کار کنم؟!

پی نوشت: البته من وقتی گفت جاسوس نیستم حرفشو باور نکردم باید همون موقع تمومش می کردم اما از سر تنهایی و یه سری چیزای دیگه ادامه دادم، در ضمن یه اتفاقاتی هم می افتد که من رابطه مو باهاش قطع کنم اما من توجه نمی کردم، می دونید فکر کنم تقصیر خودم بود، خودم زده بودم به سیم آخر تقصیر خدا نیست!


پی نوشت بعدی: چه در هفت خان رستم، چه در هفت خان اسفندیار، خان چهارم رویارویی با زن جادوگر هست که می خواد هوای نفس آن ها را تحریک کنه، منم تو مرحله ی چهارمم انگار باید این اتفاق ها میفتاد و البته عشقی که بهش دچار شدم هم انگار یه امتحانه کلا باید از هوا و هوس برهم!؟

روزایی که می نویسم!

من دقت کردم روزایی که حالم خوب هست اصلا تمایل به نوشتن ندارم و روزایی که حالم خوب نیست می نویسم!

از همین جا عذر می خواهم که اینجا شده بلاخونه ی من و اوقات شما رو مکدر می کنم! 

سعی می کنم از این به بعد مطالبی از تجربیات خودم رو هم بنویسم البته اون ها رو تا الان هم نوشتم ولی بیشتر!

روزایی که حالم خوب نیست انگار عمیق ترم اما روزایی که دمم گردو می شکنه بیشتر می خوام از زندگی لذت ببرم و کاملا یادم میره یه روزی اون قدر حالم بد بود!

خلاصه که نمی دونم چرا این طور شدم اصلا چرا این قدر نیاز به حرف زدن و تخلیه شدن دارم قبلنا با هیچکس حرف نمی زدم دردم تو دلم می موند و همون قوی تر و عمیق ترم می کرد اما حالا!؟

البته می دونید همون دردا که حمل می کردم مریضم می کرد اما الان روزای سر حالی دارم مثل امروز!؟