دیگر چشمانت با من حرف نمی زند!؟
دیگر چشمان هیچ مردی برایم حرف نمی زند!؟
نمی دانم چه شده است!؟
باید بروم!؟
راه مرا می خواند!؟
اما پایی در راه نیست!؟
پایم پیش تو مانده است!؟
با من چه کردی!؟
آیا مرا جادو کرده ای!؟
دور شدم!؟
بین من و آدم ها فاصله افتاده است!؟
با این حال دوستت دارم!؟
سرت هنوز در قلب من است!؟
و من نمی دانم چه کنم؟!
تو را چگونه فراموش کنم؟!
چرا شروع شد اگر می خواست پایان یابد؟!
من فقط تغییر کردم!؟ بزرگ شدم!؟
هر بار عاشق شدم به گونه ای تغییر کردم و بزرگ شدم!؟
و حالا نمی دانم چه چیز در انتظارم است؟!
از دست من خشمگین نباش!؟
اندوهگین هم مباش!؟
نمی دانم برای تو چه داشت!؟
امیدوارم حس نکنی مورد سو استفاده یا بازی قرار گرفته ای!؟
سکوت!؟
من از بچگی بغض دارم!
برای همین بیشتر وقت ها با کسی حرف نمی زنم!
برای همین تو روابطم سردم!
قلبم میل چندانی به ارتباط با کسی نداره!
و خوشش نمیاد هر کسی بهش نزدیک بشه!
وقتی مریض شدم بغضم دیگه مثل یه غده شده بود!
تو گلوم هیچی نبود!
تیروئید سالم!
اما الان یه جور دیگه ام!
این قدر اندوه دارم که حرفم نمیاد!
حتی دیگه دوست ندارم گوش کنم!
من که خیلی گوش کردنم خوب بود!؟
شبا تو خواب گلوم می گیره!؟
میگن از اعصابه!
دیگه سرنوشت منم اینه!
دیگه بغض تو گلوم رو دوست دارم!
رنجی نمیکشم! شادم!
آه زندگی چرا این گونه تا می کنی؟!
آه زندگی تا کی باید بار تن را بر دوش کشم؟!
آه زندگی پس کی به رهایی می رسم؟!
آه زندگی از غم و اندوه مردم؟!
آه زندگی؟!
آه ... !؟
چه می کنی با من زندگی؟!
من چه بدی ای به تو کردم؟!
درد دارم!؟
تشنه و گرسنه ام!؟
هیچ چیز سیرم نمی کند!؟
از قافله عقب افتاده ام!؟
همه چیزم را از من گرفتی؟!
دیگر چه می خواهی؟!
جانم را می خواهی بگیری؟!
خوب بیا بگیر، چرا دست دست می کنی؟!
من آماده ام!؟
من خسته ام!؟
وامانده ام!؟
جامانده ام!؟
درمانده ام!؟
درمانده!؟
آه و ای آه!؟
#ماهش
امشب خوابم نمی برد!؟
قرص خواب هم خوردم اما اثر نمی کنه!
دارم کاملا دیوانه می شوم!؟
اما آخر چرا؟!
من هیجانزده شده ام؟
من منیک شده ام؟
چرا حالت های عجیب و غریب به من دست می دهد؟
چقدر آهنگ گوش کنم؟!
دیگر خسته شده ام!
دلم می خواهد بخوابم و دیگر بیدار نشوم؟!
اما برعکس می شود؟!
چرا همیشه برعکس می شود؟!
زندگی من شبیه هر چیزی هست الا زندگی!؟
گاهی با خودم می گویم چه می شد اگر زندگی عادی مثل بقیه را انتخاب می کردم؟!
با یکی ازدواج می کردم و در همان کامپیوتر مشغول می بودم؟!
اما من نمی توانستم!
نمی توانم عادی باشم!
از اولش عادی نبودم!
حال هم همین طور است!
در آینده نیز چنین خواهد بود!
خدا می داند چه قرار است بشود؟!
من آماده هستم اما آماده نیستم!
من می ترسم و نمی ترسم!
من نمی دانم و می دانم!
عده ای می گویند لذت زندگی در همین است!
اما من دوست ندارم این گونه!
دوست دارم همه چیز را بدانم!
دوست ندارم اشتباه کنم!
اما همیشه اشتباه کردم تا یاد گرفتم!؟
گران نیست؟!
به نظر من خیلی گران است؟!
چرا هیچ کس به ما یاد نداد درست هر کاری را؟!
آسیب دیدم
آسیب های جبران ناپذیر
حالا چه کار می شود کرد؟!
اندوه گذشته فایده ندارد
گذشته درگذشته
ترس از آینده هم معنا ندارد
یعنی دیگر معنا ندارد
تا خدا هست زندگی باید کرد!