باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

دلم میخواد حرف بزنم!

دلم میخواد حرف بزنم اما نمی دونم از چی بگم؟!

صبحانه خوردم ولی دلم یه صبحانه ی خاص و مفصل میخواد، همین جوری دورهمی هوس کردم البته حوصله ندارم تهیه ش کنم و از خودم دریغش می کنم! خخخخ!

دیشب از لحاظ روانی نمی دونم چرا قاطی کرده بودم! چند تا آهنگ داشتم گوش می دادم هنوزم تو سرمه! زانیار!

امروز خرید میوه و سبزی داریم، دیروزم رفتم خرید کردم خوش گذشت، میوه فروشی خیلی خوبه، حس میوه ها و سبزی های رنگارنگ روح آدم رو تازه می کنه!

یکی دلم می خواسته تو لوازم تحریری کار کنم یکی میوه فروشی و یکی هم روسری فروشی فقط من اعصاب مصاب ندارم مشتری دو تا سوال بپرسه از دستش عصبانی میشم! خخخخ!

هوا امروز ابری و سرده، فکر کنم بارونم اومده تو این هوا تنبلیم میاد برم بیرون ولی خرید سوپرمارکتم داریم، ساعتای 10 میرم الان زوده!

یه سری پادکست مسیحی پیدا کردم مال موسسه ی دلهایمان احیا کن، خوبن آگاهی بخش هستند، ما در دنیایی عجیبی زندگی می کنیم تشخیص حق و حقیقت خیلی سخته ولی من دلم رو زدم به دریا و مسیحی شدم، با چند تا خواهر و برادر مسیحی هم در ارتباطم، خارجن!

من سال ها مرید عرفان اسلامی بودم اما با مطالعات چند سال اخیرم فهمیدم این عرفان اسلامی خیلی تحت تاثیر عیسی مسیح هست، همون طور که به نظر میاد تحت تاثیر زرتشتی و دین های هندی هست!

یه کتاب چند سال پیش می خوندم، نظرات فلاسفه مختلف رو نوشته بود بعد نقدشم نوشته بود، خیلی جالب بود که در بیشتر موارد به نظر من هم نظرات فیلسوفه درست بود هم نقدش، یعنی استدلالش منطقی بود و حرفاش با عقل جور در می اومد اما نقدشم همین طور بود بعد من اونجا به عقل خودم شک کردم چطور ممکنه هم نظرات فیلسوف درست باشه هم نقدش؟! برای همین میگم تشخیص حق و حقیقت سخته و من هنوز تو این مشکل موندم!؟ هنوزم درگیرشم!؟

بنابراین چون یه عمر با عقل خودم پیش رفتم و هزار جور اتفاق برام افتاده می خوام این بار با عقل مسیح پیش برم، خداوند راهنماییم کنه البته نه اینکه خدا راهنماییم نکرده باشه نه اما خودم رو سپردم به دستان عیسی مسیح و خدا و روح القدس، اگر کورم بینایم کنند!؟

خوب خیلی چرت و پرت گفتم، برم دیگه، خواهشی که دارم اینه که گیر ندید که چرا مسیحی شدید چون مرغ من یه پا داره و الان تشخیصم این بوده که این کار رو بکنم!؟ خخخخخخ!


داستان عیسی و احمق

حضرت عیسی را دیدند که چنان شتابان به سوی کوه می‌دود که گویی از برابر شیری گرسنه می‌گریزد. مردی با سرعت در پیِ او رفت و پرسید: «کسی دنبال تو نیست، چرا مانند برق و باد می‌گریزی»؟ اما حضرت عیسی چنان گرمِ دویدن بود که مجال پاسخ گفتن به آن مرد را نیافت. مرد خود را به عیسی رساند و گفت: «به خاطر خدا، یک لحظه درنگ کن و مرا از این سرگشتگی نجات بده. نه حیوانی در پیِ توست، نه کسی تو را تعقیب می‌کند  خطری برای تو وجود دارد؛ چرا این‌گونه سرآسیمه و شتاب‌زده می‌دوی»؟ عیسی پاسخ داد: «من از یک احمق می‌گریزم. به کناری برو و مانعِ من مشو»! آن مرد حیرت‌زده پرسید: «آیا تو همان عیسایی نیستی که با اسمِ اعظمِ حق، مرده‌ها را زنده می‌کند و بیماران را شفا می‌دهد»؟ عیسی فرمود: «آری، من همانم». مرد گفت: «حال که تو چنین کارهای عظیمی را انجام می‌دهی، چرا از پسِ یک احمق برنمی‌آیی»؟ و عیسی فرمود: «به خداوند سوگند، من اسم اعظم را بر کور و کر خواندم، شفا یافتند، آن را بر کوه خواندم، شکافته شد، آن را بر مرده‌ها خواندم، زنده شدند، اما بارها، با نهایت مهربانی، نامِِ خدا را بر دلِ انسان احمق خواندم، هیچ سودی نداشت و شکیبایی و مهرورزیِ من بر لجاجتِ او افزود؛ ازاین‌رو هیچ چاره‌ای جز گریختن از برابر او برای من نمانده است».
مولوی معتقد است طبق اصل سرایت، اگر ساعتی بر روی سنگی سرد بنشینیم، به تدریج گرمای بدنِ ما به سنگ منتقل می‌شود و سرمای سنگ به بدنِ ما سرایت می‌کند.همنشینی با احمق نیز باعث می‌شود که حماقت، سردی و ستیزه‌روییِ او به ما سرایت کند و ایمان، گرما، نیرو و نشاطِ ما از دست برود.

ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد

آنچ داغ اوست مهر او کرده است
چاره‌ای بر وی نیارد برد دست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

آن گریز عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پی تعلیم بود

مثنوی معنوی

مولانا

داستان پیر روستایی


پیرى در روستایى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در یک روز بارانى، پیر صبح براى نماز از خانه بیرون آمد، چند قدمى که رفت در چاله ای افتاد، خیس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض کرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خیس و گلى شد برگشت لباس راعوض کرد ازخانه براى نماز خارج شد. دید در جلوى در، جوانى چراغ به دست ایستاده است سلام کرد و راهی مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد دید جوان وارد مسجد نشد پرسید اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پیر، من شیطان هستم.
براى بار اول که بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشیدم.
براى بار دوم که بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشیدم.
ترسیدم اگر براى بار سوم در چاله بیفتى خداوند به فرشتگان بگوید تمام گناهان اهل روستا را بخشیدم که من این همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همین آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!

داستان توبه نصوح


مرد جوانی که چهره و صدایی زنانه داشت سالها در حمام' دلاکی زنان می کرد و کسی از راز او با خبر نبود ! اگر چه چهره و صدایی زنانه داشت اما مردی کامل بود !
بارها توبه کرده اما نفس شریرش او را به آن کار واداشته بود ! روزی از عارف صاحبدلی خواست تا برای او دعایی کند ! آن عارف راز او را می دانست اما به روی او نیاورده و دعایش از هفت گردون گذشت تا کار آن جوان ساخته شد !
روزی گوهری از گوشواره دختر پادشاه در حمام گم شد . فریاد زدند که : برای تفتیش و جستجو همه عریان شوید چه پیر چه جوان ! نصوح از ترس رنگ پریده و لب کبود به خلوتی پناه برد!
مرگ را پیش چشم خود می دید. گفت : بارخدایا ! بارها توبه کرده و شکسته ام اگر نوبت من برسد جان من چه سختیها که خواهد کشید ! کاش مادرم مرا نمی زایید یا شیری مرا می خورد ! از من چنان کارهای زشتی سزاوار بود و از تو بخشش و کرم و رحمت ! اگر این بار از این بلا نجات یابم دیگر هرگز گرد این کار نگردم اگر بار دیگر توبه ام شکستم دیگر دعای مرا مشنو !
در میان ناله و یارب یا رب او ناگهان فریاد زدند که: همه را گشتیم نوبت نصوح است !!
با شنیدن آن ' نصوح از ترس از هوش رفته و روح و جان و عقلش به حق پیوست ! چون جانش از خود فانی شد کشتی شکسته اش در کنار دریای رحمت الهی اوفتاد !
در همین هنگام گفتند : او را نگردید که گوهر پیدا شد ! بعد از آن یک یک به پیش او رفته از او حلالیت خواستند که ما را ببخش چون به تو گمان بد بردیم ! هر چه آنها می گفتند او در دل خود میگفت : خبر ندارید که صدچندان بتر از آنم که شما گمان کردید !
نصوح بیش از همه در مظان اتهام بود زیرا بیش از همه به دختر پادشاه نزدیک بود . اما آنها ابتدا به سراغ او نرفتند تا هم حرمت او را پاس داشته باشند و هم اگر او برداشته در این فاصله آنرا جایی بیندازد !!
بعد از آن آمده و به نصوح گفتند : دختر شاه تو را میخواند تا سر و تنش را بشویی و جز تو دلاک دیگری را نمی خواهد! نصوح گفت : بروید که دست من از کار شد! نصوح امروز بیمار است !! او در دل خود می گفت : من هرگز وحشت و تجربه ای که بر من گذشت را فراموش نخواهم کرد و به همین سبب دیگر به آن کار رجوع نخواهم کرد !

من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبه ای کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوی خطر ؟ الّا که خر

مولانا / مثنوی دفتر پنجم

داستان عارف و قاری قرآن


عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.

وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم.

سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد