دوستم اومده میگه همه دارن فرار می کنند، استادا رو دارن اخراج می کنند!؟
بهش میگم وقتی رسیده اینجا دیگه باید سرنگونشون کرد نه اینکه فرار کرد!؟
حالا که هیچ جوره حاضر نیستند با مردم کنار بیاین، هر روز دارن یه جنایتی می کنند دیگه چاره ای نگذاشتند!؟
در ضمن که من از اول موافق بودم با اینکه خون با هیچی شسته نمیشه!؟
یه مشت دیوونه اند واقعا دیوونه اند آدم عاقل این کارها رو نمی کنه!؟
ممکن هست بریم توی خیابون همه رو بکشند ولی دیگه چاره ای نیست، توکل به خدا!؟
شادی همچو آب لطیف صاف به هر جا میرسد در حال شکوفة عجیبی میروید. ومنالماءکل شی حی. آن آبی که این آب از او روید، و از او زنده شود، و شیرین شود، و صاف شود. غم همچو سیلاب سیاه به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصد پیداشدن دارد، نهله که پیدا شود.
چون خود را بدست آوردی خوش میرو. اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او درآور، و اگر کسی که دیگر نیابی دست به گردن خویشتن درآور. چنانکه صوفی هر بامداد نوالهای در آستین نهد، و روی در آن نواله کند، گوید: ای نواله، اگر چیزی دیگر یافتم تورستی، و اگر نه تو به دستی
سبحانا…، همه فدای آدمیاند و آدمی فدای خویش هیچ فرمود: و لقدکرمنا السموات؟ و لقد کرمنا العرش؟ اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد. در دل میباید که باز شود. جان کندن همة انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند. همه عالم در یک کس است. چون خود را دانست همه را دانست.
هر که را دوست دارم جفایش آرم، اگر آن را قبول کرد من خود همچنین گلوله از آن او باشم. وفا خود چیزی است که آن را با بچة پنج ساله بکنی، معتقد شود، و دوست دار شود، اما کار جفا دارد.
آوردهاند که دو دوست مدتها با هم بودند، روزی به خدمت شیخی رسیدند، شیخ گفت: چند سال است که شما هر دو همصحبتید؟ گفتند؟ چندین سال. گفت هیچ میان شما درین مدت منازعتی بود؟ گفتند: نی، الا موافقت، گفت: بدانید که شما به نفاق زیستید، لابد حرکتی دیده باشید که در دل شما رنجی و انکاری آمده باشد بناچار. گفتند: بلی. گفت: آن انکار را به زبان نیاوردید از خوف. گفتند: آری
گفت: خیزتا به نماز جنازة فلان رویم. آن ساعت صوفی را پروای آن نبود، گفت: خداش بیامرزد. نماز جنازه این است که خداش بیامرزد. اصل این است. اصل را آن که نداند در فرع شروع کند، البته بازگونه و غلط گوید.
چرا به خدا تضرع ننمایی؟ نیم شب بیدار شوی، برخیز، و دوگانه بگزار! نیاز، نیاز، نیاز! و روی بر خاک نه، دو قطره ببار که خداوندا، اگر انبیا و اولیا را تو نخواهی، چو حلقة بر در مانند، اکنون به من فلان بزرگ را نمودی، چشم مرا به او بینا گردان! طوبی لمن رآنی و لمن رآی من رآنی.
شمس تبریزی
من نمی دونم این چیه که بین ماست اسمش تله پاتیه یا حسمونه یا همه ش خیالات منه اما این تجربه رو یه دفعه دیگه داشتم، اون موقع فکر می کردم خیاله اما حالا که می بینم، می بینم بی ربط نیست!؟
خلاصه که انگار تو جان منو می خوای! من می فهمم منظورت چیه ولی بخوام جانمو بهت بدم تو باید خدای من بشی و خوب خیلی باید زحمت بکشی که خدای من بشی!؟
ولی خودمم دلم می خواد یه خدای زنده داشته باشم، یه خدای هی و حاضر، می تونی مثل خدا باشی؟! شایدم باید بالاتر از خدا باشی!؟ منظورم رو که می گیری؟!
تو باهوشی منظور منو میگیری، من چند وقته خنگ شدم منظور تو رو نمی گیرم! خخخخ!؟
از وقتی بیدار شدم سرم درد می کنه، دیشبم همین طور بودم، دیشب یکی از بچه های جلسه ی تعلیمی گفت که از خدا بخواید تو شرایط بدم بهتون توان بده، اون حرفش باعث شد کلاس رو تا ته ادامه بدم!
دلم نمی خواست بیدار بشم، هنوزم دلم می خواد بخوابم اما به اندازه ی کافی خوابیدم! یه چای نبات خوردم و یه کیک البته تا چای نبات خوردم بهتر شدم اما بعد باز گرفت!
روی مخه وگرنه غیرقابل تحمل نیست!؟ نمی دونم میگن این دردا یعنی بدنتون داره باهاتون صحبت می کنه، با خودتون خلوت کنید تا پیامش را بگیرید!؟
بعد نوشت: سرم بهتر شد!
امروزم گذشت!
حال بدم رو تحمل کردم!
من خیلی تنهام!
ولی یه آهنگای بی کلامی تو کانالای تلگرام اومد!
حالم رو عوض کرد!
خدا یا مرسی!
لااقل تو هستی!
البته من خودم نمی خوام با هر کسی صمیمی بشم!
خوب تنهاموندنم هم طبیعیه!
از دیگران توقع ندارم!
روزای شادی هستند!
روزای غم نیستن!
زندگی این طوره!
رسم دنیا اینه!؟