اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو که تو کردهای مرا خو
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
#مولانا
ملتی که خود را باور داشته باشد، خدایی خاصِ خود دارد و در وجودِ این خدا آن شرایطی را ارج مینهد که با آن به مرتبهای والا دست یافته است، یعنی فضیلتهایِ خویش را میستاید و علاقه به خویشتن و احساسِ قدرتِ خود را در وجودی فرافکنی میکند که از او میتواند سپاسگزار باشد. ثروتمند در پیِ بخشش است و قومی مغرور به خدایی نیاز دارد تا برایش قربانی بدهد... دین در چنین شرایطی نوعی آیینِ سپاسگزاری است. فرد خویشتن را سپاس میگوید و برایِ این کار به خدایی نیاز دارد. چنین خدایی باید قادر باشد که سود یا زیانی برساند، دوست یا خصم باشد و در شرایطِ نیک یا بد پیوسته فرد را مسحورِ خود سازد. عقیم ساختن خلافِ طبیعتِ خدا و تبدیلِ آن به خدایِ نیکیها، کاری بس ناپسند است. به خدایِ بد چون خدایِ نیک نیاز است، یعنی فرد وجودِ خویش را مرهونِ شکیبایی و انساندوستیِ صرف نمیداند.. اگر خدا خشم، انتقام، حسد، تمسخر، نیرنگ و نیرو نداشته باشد، پس دیگر چه قدرتی دارد؟ آن خدایی که حتی شورِ پیروزی و نبرد را نشناسد، به چه دردی میخورد؟ چنین خدایی را نمیتوان فهمید، یعنی اصلاً چه فایدهای دارد؟ - بیشک زمانی که ملتی نابود میشود، زمانی که ایمان به آینده و در نهایت امید به آزادی از بین میرود، آن زمان که تسلیم، نخستین شرطِ سودمندی، و فضیلتهایِ تسلیمشدگان شرطِ حفظِ خویشتن قلمداد میشود، باید خدایِ آن قوم نیز تغییر کند. این خدا حال بدل به موجودی زبانبسته، هراسان و فروتن میشود و انسانها را به «آرامشِ روح»، دوری از کینهتوزی، احترام، «عشق» به دوست و دشمن فرا میخواند. به همهی امور پیوسته جنبهی اخلاقی میدهد و به غارِ فضیلتهایِ خصوصی میخزد و خدایِ همگان میگردد، موجودی خصوصی و جهانوطن... پیشتر همین خدا نمادِ ملت، نمادِ قدرتِ هر ملتی، نمادِ جلوههایِ تهاجمی بود و عطشِ نیل به قدرت را در روحِ ملتها نشان میداد و حال او تنها خدایی مهربان است... در واقع هیچ راهِ دیگری برایِ خدایان نیست، یعنی یا آنان خواستارِ قدرت هستند و مدتهایِ مدید خدایانِ ملتها خواهند ماند و یا خدایانی بیقدرتاند که در راهِ دستیابی به قدرت و به همین دلیل از سرِ ضرورت مهربان میشوند.
#فردریش_نیچه
#دجال
بند 16
این مطالب نوشته شده از نیچه به من ثابت کردم اون قدرها هم عقلم زیاد نیست و نیچه چقدر فکر کرده به این مطالب رسیده البته نمی دونم قطعی درست میگه یا نه!؟
اما خوب من فکر می کنم وقت آدم اون قدرها نیست که بخواد دنبال فلسفیدن باشه، اگر بخوای خودت رو بشناسی و خودت رو بسازی دیگه وقت واسه گیر دادن به خدا و بشر نیست!؟
می دونید یه مستند تو ماهواره تبلیغ می کنه در مورد اعتراضات اخیر هست یه جاش میگه خدا کجا بود وقتی بچه ها رو بردند!؟ به نظرم اینایی که این طور فکر می کنند تصورشون از خدا یه چیز دیگست و در ضمن جسارت این رو دارن این طور پر رو پر رو به ساحت قدسی خدا سوال کنند، من از همین جا میگم که چنین جرئتی رو ندارم، اینکه چه اتفاقی برای من یا شما بیفته در دستان و اراده ی خداست حالا اینکه اراده کرده من اعتراض کنم پلیس دستگیرم کنه دیگه من نمی تونم بگم چرا!؟ این یعنی تسلیم که شرط اول ایمانه!؟
خلاصه که خیلی آدم ها هستند عقلشون زیاده و بهش مغرور میشند خوشبختانه من جزوشون نیستم، برای همین ادعای بحث باهاشون ندارم، حریفشون نمیشم!؟ حالا بهم بگین بی منطق، متعصب اشکال نداره، آخرش معلوم میشه راه کی درست بود!؟
من خیلی دلم شکسته از وقتی یادم میاد آدما دلم رو شکستن، اولین نفری که دلم رو شکست مامانم بود، بعدش پسر عمه هام که باهاشون بازی می کردم، بعدش کلاس دوم دبستان یه دختر خانمی دوستم بود که الکی باهام قهر کرد و رفت دوست یکی دیگه شد یادمه حتی گریه م گرفت اما به گریه م توجه نکرد! منم دیگه از اون موقع به کسی دل نبستم تا اینکه ارشد بودم و یه ماجرایی پیش اومد و یه خوابی دیدم و باز دل بستم اما این بار دلم رو به قول مشهدی ها پول پول کردند یعنی شیشه خرده شد، خون شد، دیگه از اون موقع دل ندارم!
بچه که بودم یادمه تو شعرا خوندم خدا خریدار دل های شکسته است، برام یه التیام بود، باعث نزدیکیم به خدا شد، به جای آدما به خدا دل بستم اما اونم پدرم رو در آورد هر سری سر راه رسیدن بهش یه داستان جدید درست می کنه دیگه خسته شدم باو ، چه خبرته، چقدر گرونی!؟
امروز یه کلیپ دیدم می گفت چرا خانما سنشون رو کمتر می دونن البته لوس بود ولی با خودم فکر کردم بابام که همسن های من بود موهاش خیلی سفید شده بود منم ده یا یازده ساله بودم بهش گفتم پیر داری میشی، این قدر بهش بر خورده بود! خخخخ
من هنوز اون قدر موهام سفید نشده فقط شقیقه هام سفید شده و فرق سرم هم که از قدیم سفید بود ولی بعد فکر کردم گفتم مامان و بابام تو سن من چند تا بچه داشتن از جمله من تخس و زندگی می چرخوندن اما من در کمال بی عاری به سر می برم! خخخخ
اینا رو گفتم که بگم با اینکه داره 36 سالم میشه و احساس پیری و خستگی دارم هنوز حس جوونی هم دارم!؟ نمی دونم چه صیغه ایه ولی همین رو اگه خانم ها نداشتند دیگه زندگیشون خیلی تیره و تار میشد، اینم از الطاف خداونده که مامان من تو سن 60 سالگی هنوز حس جوونی داره!؟ خخخخخ
واقعا چرا بعضی روزا این قدر خوبم، مثبتم، رویم بازه، خوشم و ... اما بعضی روزا دیوانه میشم، دعوا می کنم، کم طاقتم، حوصله ندارم و ....!؟
همه ش به خاطر یه مقدار هورمونه؟!
خدا یا نمیشد یه طور دیگه ما رو طراحی کنی؟!
آخه واسه چند میلی گرم هورمون؟!