باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

خدا رو نمی شناسم!

امروز خیلی فکر کردم، دیدم خدا رو نمی شناسم و دنیا رو هم نمی شناسم و توقعم از زندگی و خدا یه چیز واهی بوده، در صورتیکه تجربه یه چیز دیگه میگه!

تو جلسه ی تعلیمی، بچه ها وقتی دعا و شکرگزاری می کنند حسشون به خدا با هم دیگه فرق می کنه اما خدا رو یه موجود بزرگ و قوی می بینن اما من خدا بهم خیلی نزدیکه، یه دوسته، اون موقع که دوست شدیم من خیلی کم سن بودم اونم به اندازه ی من کوچک شده بود اما حالا دارم درک می کنم که خیلی بزرگه و در فهم من نمی گنجه، خیلی جاها احترامش رو نگه نداشتم!

نمی تونم خدا رو ببخشم!

چند سال پیش حالم خیلی بد بود، گفتم خدا من اگه هر اتفاقی برام بیفته یه نفر نیست نگرانم بشه، یه نفر نیست احوالم رو بپرسه!؟

بعدش یه خانمی بهم نزدیک شد دقیقا همون جور بود، همه ش نشون می داد نگرانمه، احوالم رو می پرسید، قربون صدقه می رفت!؟

من فکر کردم اینو خدا فرستاده وگرنه اصلا ازش خوشش نمی اومد چون تنها هم بودم دوستیشو پذیرفتم! خلاصه قاپمو دزدید!؟

ولی این میرفت حرفامو به بقیه می گفت همون اول فهمیدم گفتم تو جاسوسی؟! گفت نه این حرفا!؟

خلاصه بعد سه سال خودش اعتراف کرد که حرفای منو ضبط می کرده و در ضمن گفت تو دیگه مثل قبلت نمیشی یعنی عمدا با من کاری کرده بود بهم لطمه زده بود خودم می فهمم تغییر کردم!؟
من هر بلایی سرم اومد هیچ شکایتی به خدا نکردم اما این بار خیلی ناجور بهم پاتک خورد! من دعا کرده بودم جواب دعام این بود؟! واقعا دلم با خدا صاف نمیشه، ازش بدم اومده البته هنوزم دوستش دارم توی یه حس خیلی بدی هستم!؟

به نظرتون چه کار کنم؟!

پی نوشت: البته من وقتی گفت جاسوس نیستم حرفشو باور نکردم باید همون موقع تمومش می کردم اما از سر تنهایی و یه سری چیزای دیگه ادامه دادم، در ضمن یه اتفاقاتی هم می افتد که من رابطه مو باهاش قطع کنم اما من توجه نمی کردم، می دونید فکر کنم تقصیر خودم بود، خودم زده بودم به سیم آخر تقصیر خدا نیست!


پی نوشت بعدی: چه در هفت خان رستم، چه در هفت خان اسفندیار، خان چهارم رویارویی با زن جادوگر هست که می خواد هوای نفس آن ها را تحریک کنه، منم تو مرحله ی چهارمم انگار باید این اتفاق ها میفتاد و البته عشقی که بهش دچار شدم هم انگار یه امتحانه کلا باید از هوا و هوس برهم!؟

غزل ۶۰۲


آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی

با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی

سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

سعدی

معنای گمشده ی زندگی

یک مقاله در مورد معنای گمشده ی زندگی خواندم که لینکش را خواهم گذاشت!

در مقاله گفت از خودتان بپرسید چرا خودکشی نمی کنید؟! و حاضرید در راه چه کاری بمیرید؟! جواب این سوال ها معنای زندگی شماست!

اول چرا خودکشی نمی کنم!؟ چون زندگی را دوست دارم هنوز حس زنده بودن دارم و البته کمی از مرگ می ترسم، خودم را دوست دارم اما فکر می کنم این خودخواهیست! از طرفی وقتی می خواهم کاری برای رضای دل خودم بکنم احساس نفرت از خودم می کنم! مجموعه ای از افکار و باورها و احساسات ضد و نقیض در مورد خودم دارم!؟ خوب حالا باید چه کنم؟!

حاضرید در راه چه چیزی بمیرید؟! اگر چند سال پیش بود می گفتم آرمان ها و اصولم، در راه بر پایی آزادی و دموکراسی در جهان، در راه خدا، در راه عشق و محبت، در راه توسعه و سازندگی! اما به دنبال همه ی این ها رفتم همه یشان پوچ بودند صرفا چیزهایی بودند در مخمان فرو کرده بودند! قلبم اما با ناراحتی می گوید در راه خودم، در راه عشق به خودم اما این خواسته ی قلبم به نظرم خودخواهانه است! توی تاریخ نمی نویسند کسی که در راه خودش مرد!؟ اصلا چرا باید نام مرا در تاریخ بنویسند؟! چرا می خواهم کار بزرگی کنم؟! این ها هم بوی خودخواهی و خودپسندی می دهد!؟ اما این خودپسندی در نظر جامعه پسندیده است اما آن خودخواهی که من به خودم عشق دهم مذموم است!؟ برای خوشایند جامعه زندگی کردن مهم ترین خیانت به خود است که من تا به امروز مرتکب شدم، دیگر این کار را نخواهم کرد!؟

خوب نوشته ام کمی درهم هست اما می توانید سر در بیاورید در پایان نتیجه می گیرم معنای زندگی من عشق است عشق گمشده در دنیای مدرن امروز!؟ به راستی عشق چیست؟! عشقی که تشنه ی آنم!؟

مقالهhttps://mousatoumaj.ir/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D9%86-%D9%88-%D9%85%D8%B9%D9%86%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D9%85%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D8%A7%D9%87%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D8%B1/

توبه از نوشته ی عصر

من از اون جایی که از خدا می ترسم در مورد نوشته ای که عصر در مورد الگوها نوشتم توبه می کنم اگر حرفی زدم که در خور این افراد نبود از خدا می خواهم من را ببخشد، این که حق و باطل این قدر در هم تنیده شده قطعا حکمتی دارد، این که این شخصیت ها در هاله ای از ابهام قرار دارند نیز حکمتی دارد!

چند روز پیش یک نفر از من پرسید پیرو چه کسی هستی گفتم حضرت علی بعد هم برداشت خودم را از شخصیت ایشان گفتم اما بعد با خودم فکر کردم آن قدرها هم نمی شناسمشان!

شاید این پروژه ای شود که رویش وقت بگذارم چون که من به این شخصیت های روحانی علاقمند هستم اما می دانم هر کتابی جذبم نمی کند کتابی که زیادی خشک و منطقی باشد خسته ام می کند و کتابی که صرفا ستایش و ارادت باشد برایم غیر قابل قبول است و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان به نظرم مسخره و خنده دار است!

شاید هم خودم کتاب نوشتم یک کتاب با رویکرد مدرن، بدون مقدس سازی، بر مبنای واقعیت البته که کسی نمی تواند ادعا کند یک شخصیت تاریخی را به طور واقعی شناخته و شناسانده است!