باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

یادگاری های دلم

وقتی بچه بودم انیمیشن های زمان ما نشون می داد وقتی یکی بده و بهتون بدی می کنه، شما بهش خوبی کنید اون وقت اون یهو عوض میشه و خوب میشه اما این پیام انیمیشن ها دروغ بود!

بارها در دوران کودکی و نوجوانی سعی کردم با کسایی که بهم بدی می کردن خوب باشم و کارهای بدشون رو با بدی جواب ندم، ناراحتی هایی که ازشون کشیدم هنوز یادمه و تو دلم مونده، فکر نکنید آتش انتقام گرفتن دارم اما دلم باهاشون صاف نیست دیگه، از بابت همینم خودم ناراحتم چون یه نقطه ی سیاه رو دلم مونده!

متاسفانه دل پاک ما رو با انیمیشناشون گول زدند هنوزم همین تبلیغات رو می کنند و آدم هایی که ما در جواب بدیشون بهشون خوبی کردیم هر روز بدتر میشند ما هم دلمون خوشه خدایی داریم اونا نفهمیدن اما خدا می فهمه، چی کار میشه کرد؟!

عاشق شدن و نظم

من قبل از عاشق شدنم یه نظمی داشتم نمیگم پشتکار و تلاشم زیاد بود اما بازم نظم داشتم اما وقتی عاشق شدم کنترل همه چیز از دستم در رفت، یعنی کلا دیگه اون آدم سابق نبودم، مغز و ذهن و قلبم تغییر کرده، الانم با اینکه سال ها از اون موقع می گذره هنوز نمی تونم نظم به زندگیم بدم، هیچی نمی خوام جز معشوقم، دیگه هیچی برام مهم نیست حتی اونم برام مهم نیست، حال عجیبی دارم، انگار یکی داره گلوم رو فشار میده!؟

رو این حساب گفتم که بگم من نمی تونم به زندگیم نظم بدم، حتی نمی تونم به آرزوهام برسم، باید دنیا رو با تمام خوبی هاش و بدی هاش ترک کنم، یعنی بزارم کنار!؟ آه، درد من هیشکی نمی فهمه جز یه عاشق دیگه، من باید همین جوری عین دیوونه ها باشم!؟

شاید من آدم خوبی نبودم!

وقتی می بینم خیلی از آدم ها علی رقم سختی ها و درد و رنج ها موفق شدند و هستند،‌ با خودم میگم شاید من آدم خوبی نبودم یا شاید درست فکر نمی کنم، شایدم به اندازه ی کافی تلاش نکردم و پشتکار نداشتم، درست هست که بخشیش شانسه اما چرا شانس من این طوری هست؟ من رو می بره بالا بعد میاره پایین! نه اون بالا رفتنم و با اون قدرت  و شدت حقم بوده نه این پایین افتادنم با این شدت و قدرت حقم!؟

نمی دونم چرا این طور میشه، شاید چون وقتی شانس میارم و بالا میرم از خدا دور میشم و کارهای خلاف اخلاق و اشتباه و گناه می کنم خوب خدا هم خشمش می گیره ولی آخه چرا این طوری می زنه من رو  زمین؟! من بنده ی خوبی نیستم، خدا هر بار بخشیده و من دوباره کارهای بد کردم، دست خودم نیست وقتی تو موقعیت قرار می گیرم و طرفم می بینم هر کار دوست داره می کنه عصبانی میشم و از جلوش درمیام، اونم در جواب کله پام می کنه اما دیگه من حاضر نیستم ازش انتقام بگیرم، می ذارم میرم!

نمی دونم چه گیری تو ناخودآگاه من هست که می خوام آدما رو ادب کنم، ادبم نمیشند بلکه بدتر میشند، همیشه همین طوره، آدم ها باید دلشون بخواد تغییر کنن، من نمی تونم زورشون کنم یا مجبورشون کنم، در اکثر مواقع هم آدم ها خودشون رو بی ایراد می دونند و تازه میگن ایراد از توست البته از خودشیفتگیشونه!؟

خلاصه که خیلی مایوسم از خودم، از آدم ها، از دنیا ولی من باز این موقعیت رو داشتم یه موفقیت هایی داشته باشم اما خیلی ها همین شانس رو هم ندارند، حسرت چیزی رو می کشند که من بهش رسیدم و فهمیدم چیز خاصی نیست و ولش کردم!

منم کمرم میشکنه!

منم کمرم میشکنه وقتی می بینم آدم هایی که ظاهرشون خوب بود و به نظر خوب می رسیدن چه کارهای بدی می کنند!؟

این ها همه ش به خاطر این حکومت کوفتیه!؟

باید کلکش رو بکنیم!؟

اولین حس

متاسفانه باب شده میگن به اولین حستون به آدم ها اعتماد کنید این شهود شماست ولی برای من از وقتی یادم هست اولین حس اشتباه بوده!؟

چه آدم ها که حس خوب بهشون داشتم و بیچاره م کردند و چه آدم ها که حس بد بهشون داشتم و لطف ها بهم کردند!؟

بعد اگر توجه کنید حستون به آدم ها تغییر می کنه مثلا آدم های توی تلویزیون که نمی شناسیدشون رو نگاه کنید، اگر دقت کنید با اینکه نمی شناسیدشون و ازشون بدی یا خوبی ندیدید ولی به مرور زمان حستون بهشون تغییر می کنه!؟

پس حس رو جدی نگیرید البته حس ششم اگر دارید یا حس ترس رو جدی بگیرید اما حس هایی مثل اینکه ازین خوشم میاد و از اون خوشم نمیاد یا باحاله و خوشگله و بدگله رو جدی نگیرید!؟