من همیشه گفته ام که یک نفر باید خودش بخواهد تغییر کند و یا به اعتقاداتی ایمان بیاورد نمی شود به زور کاری کرد باوری در مغزی وارد شود یا کسی عادت های مثبت پیدا کند یا دست از عادت های منفی اش بکشد اما این به این معنی نیست که من هم با آدم هایی که روش زندگیشان متفاوت است دوست خواهم شد زیرا همنشینی و دوستی باعث تاثیر آدم ها روی هم می شود البته یک زمانی این قدر به این موضوع واقف نبودم و رفتم با آدم های متفاوت دوست شدم و چوبش را هم خوردم از خودم دور شدم و هزار آسیب دیدم یعنی نمی دانستم این قدر بد هستند خودشان را خوب و روشنفکر یا دیندار جلوه می دادند اما حال می دانم به هر کسی نباید نزدیک شوم چون من های کاذب من به آن ها منتقل می شود و من های کاذب آن ها به من البته نه همه یشان آن بخشی که صفات من است اما تا به الان ظهور نکرده بود البته من هم آدم آنچنان پاک و خوبی نیستم و درون من هم مشکلات فراوان هست و برای همین می گویم همین ها را رفع کنم نمی خواهد مشکل دیگر برای خودم درست کنم!
مثال می زنم کسی که مشروب می خورد و سیگار می کشد یا مواد می کشد اگر از جامعه و افراد سالم طرد شود موجب می شود بیشتر در این عاداتش غرق شود اگر همه با اخم و بدرفتاری با او رفتار کنند او تغییر نخواهد کرد پس کمکش می کنیم تا عاداتش را معمولا هم از سر درد به آن ها روی آورده ترک کند ( حتی اگر خودش بگوید وابسته به این چیزها نیست و برای حال خوشش استفاده می کند بدانید چاخان می کند و حتی به خودش هم دروغ می گوید ) اما من که نمی روم با او دوست شوم و پیشش بنشینم و حرف بزنیم تا به من هم تعارف کند و من هم در رودربایستی بمانم و امتحان کنم و من هم درگیرش شوم! این ها با هم فرق دارد هر کس هم می گوید من این قدر محکم هستم که لب به این چیزها نمی زنم هم حرفش را باور نکنید، لغزش برای همه هست!
تازه می خواهم بگویم آن هایی که به ظاهر دیندار یا عرفانی یا گیاهخوار و این چیزها هم هستند هم می توانند آدم های خوبی نباشند و دنبال این چیزها رفته اند که به چیزهایی که می خواهند برسند گاه برای عوام فریبی سراغ این چیزها می روند من هم گول این تیپ آدم ها را خوردم پس خیلی باید در انتخاب دوست و شریک زندگی دقیق بود!
در کتاب کشکول شیخ بهایی نوشته است که بزرگان اسراف کردن یا به قولی افراط کردن را فقط در خوبی جایز دانسته اند و وقتی می گویند خوبی منظور محبت هم هست اما به نظر من کار غیرمنطقی هست و من نتیجه ی زیاده روی در خوبی را دیده ام که نتیجه ی عکس می دهد، حال نمی دانم دیگر، یک نفر به من گفت لازم بوده است شما بیشتر محبت کنید تا آن طرف متوجه خطای خود شود!
در کانال های مسیحی هم که عضو هستم اصرار دارند بر محبت بی توقع و اینکه شما هر دفعه باید توقع خود را کمتر کنید و محبت خود را بیشتر کنید حتی در راه محبت کردن جان خود را فدا کنید اما آخر اگر آدم محبت نبیند چطور تغذیه شود که محبت بکند؟! مثلا من چند روز بود احساسات خوبی نداشتم و با خودم می گفتم این چند سال دنبال حرف های عرفان ها و ادیان به خصوص مسیحی ها را گرفتم اما نفرتم بیشتر شد اما وقتی رفتم دکتر اتفاقا روز خوب دکتر بود و با من خوش برخورد بود در داروخانه هم همین طور آقای محترمی بود و خشمم خوابید و فکر کردم آدم ها زیادی بد هم نیستند، اینکه چرا آدم های خوب، بدی می کنند و چه اتفاقی در جامعه ی ما افتاده است را نمی دانم اما فعلا تنها کاری که می توانم بکنم همین خوب بودن و محبت کردن است و دیگران را آزار نرساندن، شاید من خیلی صبرم کم است و فکر می کنم این نهال باید زود میوه دهد در صورتیکه هنوز نهال است و البته احتیاج به مراقبت نیز دارد و راحت می شکند!
منظورم از اینکه گفتم گور بابای هر چی مرده این بود که دیگه هر چی مرد بود از چشمم افتاد یعنی دیگه گذاشتمشون کنار!؟ نمی خواستم فحش بدم، نمی دونستم فحشه!
دیشب که خوابم نمی برد به خودم می گفتم تو آخرش بازم عاشق میشی بعد به خودم میگفتم عمرا دیگه بار آخر بود!
یکی بهم گفت تا وقتی امید داشته باشی همینه باید ناامید بشی و من هنوز امید دارم، امید دارم یه مردی یا یه زنی پیدا بشه منو از تنهایی دربیاره اگه ناامید بشم ممکنه عوض بشم، سنگ بشم!؟
آخه خیلی خوشگله محبت بین آدم ها، فقط نمی دونم چرا من به هر کی محبت می کنم بعد باهام بد میشه، همیشه اون حس قشنگ رو می خواستم اما نشد که بشه!؟
دلم می خواهد بنویسم!
برای این صبح آفتابی!
برای پرندگان که می خوانند!
برای چای نبات خوش عطر و خوشمزه!
برای نان و پنیر!
برای تلگرام!
برای شما!؟
ای کسانی که وبلاگم را می خوانید!
ممنونم که چراغ اینجا را روشن نگه می دارید!
ای کسانی که من را قابل می دانید که به تو صیه هایم گوش کنید!
ممنونم که این قدر خوب و خوش قلب و منطقی هستید!
ایام به کام!
روزگار خوش!
خندان تا ابد الاباد!
* مهرم در دلم قلمبه شده بود!؟ خخخخ
خوب من بعد از چند سال نتونستم دو نفر رو ببخشم و اومدم اینجا برای اینکه خالی بشم لعنتشون کردم که شاید آروم بشم و دیگه بهشون فکر نکنم اما بعد اتفاقی که افتاد این بود که به یاد آدم های دیگری هم افتادم که اونها هم بهم بدی کردند و از دستشون عصبانی هستم و دیدم اگر بخوام همین جوری لعنت کنم نمیشه و همه رو باید لعنت کنم بنابراین به این نتیجه رسیدم این راهش نیست و در ضمن با خودم فکر کردم که من از این آدم ها خوبی هم دیدم پس یه جورهایی خوبی هاشون و بدی هاشون با هم در میشه حتی بعضی هاشون خوبی هاشون می چربه به بدی هایی که بهم کردن پس اگر بخوام عاقلانه فکر کنم باید بگذرم و این پرونده ها رو ببندم!
اینکه زندگیم سیاه شده هم تقصیر خودم هست نباید به آدم ها زیاد نزدیک میشدم، خودم بهشون اعتماد کردم و تو دایره ی افراد خصوصیم راهشون دادم و احساس خرجشون کردم چرا؟ چون که فکر می کردم آدم خوبی هستند و من رو دوست دارند، دیشب تازه فهمیدم اینکه میگن ایرانی ها مهرطلب هستند یعنی چه؟! البته برای هر کس یه جور ظهور پیدا می کنه اما ما تشنه ی محبت هستیم و تا یه آدم بهمون محبت و خوبی می کنه فکر می کنیم حتما خیلی دوستمون داره در صورتیکه این طور نیست هزار دلیل وجود داره که یه آدمی به یه آدم دیگه محبت کنه، اون کودک درونمون رو باید دریابیم تو آینه خودمون رو نگاه کنیم و با خودمون حرف بزنیم ما با خودمون قهریم، صلح و آشتی و محبت لازمه بین خودمون و خودمون رخ بده و انتظارم نباید داشته باشیم یک نفر دیگه بیاد برامون این کار رو بکنه چون هیچکس دیگه نمی تونه حس درونی ما به خودمون که ریشه در کودکی داره رو درست کنه، واقعا حالا این حرفا رو می فهمم!