بعضیا رو می بینم که در خاطراتشون با دیگران در گذشته غرق هستند و حسرت اون لحظات رو می خورن، ولی من کلا وقتی فکر می کنم خاطره ی خاصی از کسی ندارم
به جاش یه عالم خاطره از خلوت تنهایی خودم دارم حتی انگار شوت شوت هایی که با دیوار تو بچگی تنهایی بازی می کردم از بازی های دسته جمعیمون شیرین بود!
آخه هر وقتم با یکی یه اتفاق خوب برام میفته بلافاصله یه اتفاق بد از طرف اون شخص برام میفته که اتفاق شیرینه رو از دماغم درمیاره!؟
دیگه الان متوجه شدم و باور کردم این مدل خودمه که باعث میشه آدم ها بهم بدی کنند اما واقعا نمی دونم من چه کار می کنم مگه!؟
راستش من مدل خودم رو دوست دارم و نمی خوام شکل بقیه باشم که بهم اندکی توجه کنند عطای آدما رو به لقاشون بخشیدم!؟
به کسی هم مربوط نیست الان نیاین برای من روضه بخونید که تو باید این شکلی و اون شکلی باشی، خودم اگر دلم بخواد جایی که دلم بخواد تغییر می کنم هر وقت شماها مدلی که من می خوام شدید اون وقت شاید منم به نظرتون احترام گذاشتم وگرنه وقتی بقیه هر کار دلشون می خواد می کنند چه توقعی دارن کسی برای حرفشون تره هم خرد کنه!؟
می دونم این اخلاقم و این جور حرف زدنم خوب نیست اما مجبورم این جوری باشم چون بقیه ی آدما اگر رو بهشون بدی لهت می کنند این قدر خودخواه هستند، راه دیگه ای برای دفاع به نظرم نمیرسه!؟
بعدنوشت: اینو نوشتم فکرم باز شد یه ایده واسه تغییر رفتار خودم و تغییر رفتار دیگران دارم که باید عملی تست بشه توضیحش سخته!
رفتم پیانو زدم حالم خوب شد!؟
تمام انرژی منفیم رو خالی کردم!
فقط خدا کنه این جور که من پیانو میزنم پیانو خراب نشه!؟
آهنگ های عجیب و غریب زدم!؟
آهنگ که نیست ماهنگه!؟
مثل شعرام که معره!؟
ولی یه چیزی هست!؟
دیگه من آموزش خاصی ندیدم!؟
شب ها زیر نور لوستر کیف میده پیانو زدن!؟
تو روز دوست ندارم پیانو بزنم!؟
همه زیر نور شمع عاشقانه آهنگ می زنن!؟
من می خوام پر نور باشه!؟
من تمام زورم رو زدم عاشق بشم ولی نشد!؟
دیگه وسع قلبم همین قدر بود!؟
اوج اینکه کسی رو می تونستم دوست داشته باشم!؟
به هر صورت خودپرستیم!
و خودپرستی زوری برطرف نمیشه!
جاش که برسه خودمون رو ترجیح میدیم به دیگران!
واقعا احساس سرشکستگی می کنم چون قلبم از بچگیم بهم می گفت برای بهتر کردن زندگی آدم ها باید کاری کنم و هیچ کار نکردم!؟
تازه اومدم به آدم ها نزدیک بشم و کمکشون یا تغییرشون بدم به جاش خودم مثل اونا شدم، همون رفتارهای اشتباه رو انجام دادم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بفهمم دارم چی کار می کنم!؟ تازه الان فهمیدم!؟ الان که نه مدت کوتاهیه!؟ قبلش به خودم حق می دادم می گفتم اون فلان کرد و فلان گفت و غرور داشتم!؟ البته هنوز به حد واقعیش نرسیده و هنوز پررو ام ولی کم کم فکر کنم به اونجاها هم برسه چون تجربه شو دارم البته شایدم یه حس دیگه این بار سراغم بیاد!؟
تازه یه چیز دیگه هم از دکتر هلاکویی شنیدم و میشه گفت در راستای حرفای دیروز داداشم بود، نمیشه از همه آدم ها این انتظار رو داشت که عادلانه و منصفانه رفتار کنن، ما واقعا از بچگی تو دنیای رویایی و آرمانی بودیم!؟
و تازه دکتر یه چیز دیگه هم گفت، اینکه خانم های زیبا توی عمرشون از همه ی آدم های معمولی بیشتر رنج میکشند!؟ ای کاش اینو یکی از بچگی به ما می گفت!؟ تازه من که دیگه پیر شدم و چاق شدم و صورتم پف داره، در حد معمولم دیگه به زیباییم نمیرسم از اولشم اهل آرایش نبودم کفش پاشنه بلند بپوشم و قیافه بگیرم برای بقیه!؟
بعضیا میگن باید این کارها رو انجام داد تا آدم ها یه جور دیگه روت حساب کنند یکی از نزدیکانم که نمیگم کی، خیلی تغییر کرده اصلا استایل صورتش عوض شده و خیلی به خودش میرسه ولی من که می بینم از قبل اخموتره و حال روحیش اصلا خوب نیست!؟
واقعا نمی دونم باید چه کار کرد!؟ زندگی همیشه ضایعت می کنه و باهات نمی سازه!؟ هر کارم می کنی انگار می خواد بهت دهنکجی کنه!؟ مشکلش با من چیه که من خوب می خوام؟! آیا خوب بودن و خوش قلب بودن هم باعث رنج میشه؟!
شاید همه ش بابت اینه که من روی بد دارم البته همین روی بدم بهم کمک می کنه آدم های بد رو بشناسم اما نمیشه از این روی بد فرار کرد نمیشه مثل خرگوش بود شاید من واقعا گرگم!؟ یه گرگ بی عرضه که دلش می خواد خرگوش باشه!؟
در لینک زیر مقاله ای هست که میگه سرکوب گرگ درون باعث بیماری های روانی میشه!؟
می دونید بدیش چیه؟!
بدیش اینه که فکر می کنی داری کار درستی می کنی اما نتیجه ش معکوس میشه!؟
فکر می کنی حق با توست و طرف مقابل داره خطا می کنه ولی طرف مقابل هم دقیقا همین گمان رو داره یعنی فکر می کنه حق با خودشه و خطا از توست!؟
خدا اون روز رو نیاره که ذهنش از خودش داستان هم بسازه!؟
مثلا درست و غلط برای ما نسل دهه شصتی ها یه چیز دیگه بود و برای والدینمون یه چیز دیگه!؟
و هنوز که هنوزه حرف ها و کارهای من رو یه جور دیگه برای خودشون معنا می کنند!؟
تازه عجیب ترش اینه بین خودمون که همه همسن و سال بودیم هم یکی یه چیز رو درست می دونست یکی چیز دیگه رو و تو دبیرستان واسه ی همین چقدر دردسر داشتیم!؟
گویا برای دخترا تو دبیرستان بود برای پسرها تو دانشگاه این اتفاق میفتاد تو مقطع قبلی همه با هم خوب بودیم و دوست بودیم!؟
من اون جوری نیستم که فکر کنم اونی که به قول قرآن کافر هست حتما باید مجازاتش کنی یا به راه راست بکشونیش، خود آدم ها باید برسند به اینکه کارشون اشتباه بوده البته اگر طرف اون جوری باشه بخواد به خودم و دیگران آسیب بزنه معلومه نمیزارم ولی از اونجا که در قرن اخیر حکومت های مرکزی قوی داریم و قانون هست و مردم از قانون می ترسند دیگه همه مجبورند یک جوری مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنند!؟
تازه من بارها در عمرم به آدم هایی که بهم بدی می کردند خوبی و مهربونی کردم و رفتار اونا حداقل به ظاهر عوض شده البته همه این طوری نیستن آدم خبیث و مشکل دارم زیاد دیدم که هر چه باهاش مدارا کنی باهات بدتر رفتار می کنه!؟
ولی من وقتی تاریخ رو نگاه می کنم می بینم خیلی وقت ها آدم ها سر نظرات و عقایدشون با هم جنگیدن و حاضر بودن کشته بشند!؟ خوب این در صورتی ممکنه که خودشون رو حق بدونن فکر نمی کنم جور دیگه ای باشه!؟
حتی اون پادشاهی که ظلم می کرده به مردم، کار خودش رو ظلم نمی دونسته بلکه برای خودش دلایلی داشته!؟ اصلا فکر نکنید می خوام بعضیا رو گناهشون رو بشورم!؟
می دونم این حرف های من روشنفکرانه است و در عمل خودمم کامل نمی تونم بهشون عمل کنم و آدم ها جور دیگه ای با هم هستند ولی حداقل این حرف ها باعث میشه حسرت گذشته نخوری و خودت رو و دیگران رو توی سرت سرزنش نکنی و فحششون ندی!؟
من الان ده ساله که مریضم و هیچکس به کارم کاری نداره ولی هنوز در اتفاقات گذشته ام تازه اتفاقات جدیدم که میفته بر اساس همون اتفاقات گذشته برای خودم قضاوت می کنم و این خیلی بده که تو گذشته گیر کنی و حالت رو از دست بدی!؟ با آدم های جدیدم از ترس اون قدیمیا بد رفتار کنی ولی چه کنم این همه فلسفه می بافم آخرش با آدم ها همون می کنم که نباید!؟
من که رسیدم به اینکه احمقم!؟
دیگه هیچ ادعای دانستنی ندارم!؟
یه عمر نتونستم مشکلات خودم رو رفع کنم!؟
هی این ور برو هی اون ور برو!؟
هی این کتاب رو بخون اون مقاله رو بخون!؟
آخرش هیچی اسیرم!؟
خودشناسی کردم به جای اینکه به جای خوب برسه به این جا رسید که چقدر من بدم!؟
نمی دونم هنوز بقیه هم این قدر اندازه ی من بد هستند یا نه!؟
از قیافه هاشون که معلوم نیست!؟
دیگه به هیچ مرجعی هم اعتماد ندارم!؟
از هر طرف که میری می خوری به شیطان!؟
انسان تنهاست خدا رهاش کرده!؟
نمی دونم چه جوری می خوای نجات پیدا کنی!؟
چاره اندیشی خودتم از چاله درت میاره میندازدت تو چاه!؟
یه داستان سعدی داره میگه که!؟ کاملش یادم نیست ولی!؟
یه برده بود اربابش بهش نون خشک میداد!؟
بعد اعتراض کرد به اربابش، اربابه فروختش!؟
ارباب بعدی نون خشک بهش میداد و ازش خیلی کار میکشید!؟
به این اربابش هم اعتراض کرد اونم فروختش!؟
بعد ارباب دیگه ش بهش نون خشکم نمیداد و کار ازش می کشید و تو سرما می خوابوندش!؟
دیگه برده خسته شد گفت خدا چرا این جوریه!؟
سعدی میگه باید تسلیم بود و همچنین به کم قانع!؟
حالا همین تسلیم بودن و قانع بودن رو هر کسی یه جور معنی می کنه!؟
ولی من خیلی ساله به همین والدینم راضیم و قانعم و تسلیمم!؟
کاری نمی تونم بکنم باهام خوب بشن!؟ نمی خوان!؟
چراشو نمی دونم!؟
میگم که کلی هم تلاش کردم که خانواده مون دور هم جمع بشند ولی کسی نمی خواد!؟
دیگه منم تلاش نمی کنم!؟
همه از تو توقع دارن خوب باشی ولی به خودشون که میرسه هر کار دوست دارن می کنند!؟
اگر بدی کنی که از خودت محافظت کنی بهت میگن فلان و پشمدان!؟
یکی نیست بگه رفتار خودت رو دیدی!؟
توقع داری با من بدرفتاری کنی من قربون صدقه ت برم؟!
ولی خوب آدما خودشون رو نمی بینن!؟
تازه وقتی هم گناهکارن و بهشون میگی باهات بدتر میشن و انکار می کنند!؟
انگار تو وظیفه ته اخلاق نحسشون رو تحمل کنی!؟
تنها کاری می تونی بکنی اینه که این قواعد رو بشکنی و بگی من جور دیگه ای زندگی می کنم!؟
نه اینکه داد و هوار کنی و با همه بجنگی!؟
اتفاقا قاعده بازی رو شکستن اینه که نجنگی و تسلیم باشی، در صلح باشی!؟
به چه امیدی؟! به امید خدا!؟
اینکه اون می فهمه تو چه کار کردی!؟
چقدر از خودت گذشتی!؟
از خوشی هات!؟ از منافعت!؟
بقیه هر جور دوست دارن رفتارت رو تعبیر کنن!؟
تو آینه ی خودشونی!؟
بد باشن بد می بینن! خوب باشن خوب می بینن!؟
به درک که بد می بینن!؟ جنس خودشون خرابه!؟