واقعا وقتی یه درد رو نکشیده باشی یا هر تجربه ی دیگه رو خودت لمس نکرده باشی، نمی تونی حال آدم ها رو بفهمی!؟
وبلاگ های بقیه دوستان رو که می خونم اصلا تو متن نمیشه عمق درد و رنجشون رو بفهمی، فکر کنم برای منم همین طور بود و من از کامنت ها ناراحت میشدم!؟
اصلا یه چیز بد، بعضی دردهای آدم ها به چشمت خنده دار میاد چون نمی فهمی شون و تجربه شون رو نداری!؟ آدم گاهی بی شعور میشه!؟
آره راحت آدم ها رو هم قضاوت می کنی و برچسب می زنی، مشکل ذهن آدم ها همینه دیگه، هر کسی یه گمانی در مورد حرف های دیگران می کنه، به قول مولانا، هر کسی از ظن خود شد یار من!؟
چقدر بده که همیشه تنهایی و فقط خدا رو داری و باید حسرت بکشی شاید یه روزی خدا باهات حرف بزنه!؟ آخه آدم از راه گوش که خیلی چیزها رو می فهمه و ارتباط می گیره!؟ صدایی که نباشه گرمایی نیست الفتی نیست، تا کی صداهای تو سرت رو جای خدا می خوای بزاری!؟
واقعا نمی تونم درگیر خودم نباشم! وقتی خودت زخم خورده است هی می خوای از زخم های بعدی حفظش کنی و حالا هر کس یه دفاعی رو انتخاب می کنه، یکی میره تو حالت حمله و یکی دیگه اجتناب و همین طور واکنش های گوناگون دیگه که هر کس با توجه به صفاتش میده!؟
خواهر من یه اصطلاح داشت می گفت ما در حالت بقا هستیم فکر کنم وضع اون خیلی بدتر از من بود چون من فکر نمی کنم بقام به خطر افتاده من فقط می خوام پیشگیری کنم از آسیب های آتی!؟
نمی دونم من همیشه از بچگی، برای آسیب هام با طنز رفتار می کردم که خیلی دردم نیاد و برای خودم بزرگش نکنم چون هر چقدر بزرگترش کنی و بیشتر بهشون فکر کنی بزرگ تر میشن و بیشتر می بلعنت و گرفتارتر میشی وقتی بگی این زخم چیز مهمی نیست واقعا خودتم باور می کنی و بیشتر تاب میاری ولی اگه بگی من فلان مشکل رو دارم دیگه با وجود این نمی تونم زندگی کنم همه چیز بدتر میشه!؟
واقعا نسبت به بچگیم و حتی چند سال پیشم چسبندگیم به خودم و خودخواهی هام کمتر شده بنابراین فکر می کنم نباید عجله کنم و بخوام زود در فاصله گرفتن از خود نتیجه بگیرم زمان می بره، بعدم نباید بگم وای چرا من این جوریم!؟ والا بقیه از من بدترن و من نسبت به دیگران خیلی جلوترم!؟ سلانه سلانه ادامه میدم دیگه گله و شکایتی ندارم!؟
می خوام گله و شکایت نکنم اما واقعا بعضی آدم ها کفریم می کنن!؟ نمی دونم تو بودنشون چه خیری هست!؟ آدم هایی که نه به خودشون کمک می کنند نه دیگران!؟ هر چقدر درد می کشند به جای اینکه تغییر کنن بیشتر به رفتارهای افراطیشون اضافه می کنن!؟ واقعا وقتی درد باعث تغییر مثبت تو این آدم ها نمیشه، من یا هر کس دیگه چه کاری می تونه براشون بکنه!؟
این چند وقت که نبودم گاهی چیزایی می دیدم که امیدوار میشدم و گاهی برعکس یه چیزایی ناامیدم می کرد! الان نه ناامیدم، نه امیدوار، به نظرم نباید این قدر گیر نتیجه باشم و این قدر با کوچکترین نسیمی احساسم تغییر کنه که تاثیر روی فکرم می گذاره و باز اون فکر یه احساسی رو تولید می کنه واقعا فقط باید شاهد بود و نظاره کرد مثل وقتی که میری طبیعت، نباید تحت تاثیر همهمه ها یا پچ پچ ها قرار گرفت!؟
می دونم از حرفام خیلی سردر نمی آرید داشتم با خودم فکر می کردم و می نوشتم ولی یه چیز مشخصه فکر و احساس روی هم اثر می گذارند و باعث تغییر هم می شوند، نمیشه باهاشون جنگید یا قضاوتشون کرد که این خوبه یا بد، فقط میشه صبر کرد واقعا تا با خودمون صبوری نکنیم با دیگران هم نمی تونیم شکیبا باشیم!
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
مولانا
امروز یاد یه حرف مادربزرگم افتادم ایشونم از قول مامانشون می گفتن!
آخه بعضی وقت ها حرف هایی بهمون می زدن که ناراحتمون می کرد بهمون بر می خورد البته در واقع بیشتر اوقات ما بودیم که راه اشتباه رو رفته بودیم!
حالا چی می گفتن؟ می گفتن: یه چیزی میگم دردت کنه عاقبت مردت کنه!
واقعا هم دردها آدم رو آدم می کنه حالا کلامی باشه یا یه اتفاقی بیفته، در بیشتر مواقع هم یه اتفاق میفته چون ما به اون پیام های کلامی گوش نکردیم و راه بیراه خودمون رو ادامه دادیم!