باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

تو آسمانی!

آخر به چه تشبیهت کنم؟!

گل؟

ماه؟

آسمان؟

آری تو آسمان قلب منی

گاهی آبی

گاهی ابری

گاهی خفته

گاهی بیدار

گاهی خسته

گاهی آفتابی

به هر صورت تو آسمانی

پهناور

بزرگ

شفاف

آبی

آبی آبی

چه رنگی بهتر از آبی سراغ داری؟

آری سبزم زیباست

آری تو یک درخت سبزی

با شاخه های زیاد

بلند

پرندگان روی شاخته ات می نشینند

سایه سارت محل استراحت من است

آری دیگر می خواهم خودم عاشقی کنم

خیالی

بی تو یا با تو

فرقی نمی کند

بخواهی یا نخواهی

مهم نیست

پا به پایم بیایی یا نیایی

فرقی نمی کند

من به اوج می روم

به کوهسارها

با تو باشم بهتر است

بیا برویم

دوتایی دور از چشم بقیه

تشنه ام

آب من باش

خشکیده ام

پناه من باش

رنجیده ام

التیام من باش

زخم خورده ام

شفای من باش

باش باش

فقط باش

باشد؟!

من آمدم!

یکی از دوستان اومد و گفت عاشق یه آقایی شده اما اون آقا ردش کرده!؟

می گفت افسردگی شدید گرفته

می گفت می خوام بمیرم

چت بود اما می گفت دارم اشک می ریزم

آقا من نمی خوام تو این طور بشی

باشه من از خواسته ها و آرزوهام می گذرم

تو فقط خوب باش

حالت بد نشه

من بمیرم اگه حال تو این طور بشه

همین

هر چی تو بخوای

تو فقط بگو من چه کار کنم!؟

خوب از خودت خبر بده!؟

مردم از بی خبری!؟

تو آنی نیستی که باید باشی!؟

تو آنی نیستی که باید باشی!؟

اولش که عاشقت شده بودم کلی ذوق و شوق داشتم

اما کارهایی کردی که مرا سرد و بی حس کردی

اگر مال هم بودیم این اتفاق نمی افتاد

الان که دیگر رسیدم به جایی که دیگر حسی به تو ندارم

نمی دانم چرا این طور خواب ها را می بینم!؟

اما تمام روز داشتم فکر می کردم 

این همه سال مجرد بودم 

خواستم با کسی پیوند داشته باشم که احساس خوب در کنارش داشته باشم

همفکرم باشد

همنظرم باشد

هدفش از زندگی مثل خودم باشد

همدمم باشد

هم را درک کنیم

بهم حس خوب بدهیم

کنارش آرامش و آسایش داشته باشم

بدانم مثل کوه پشت سرم هست

نترس باشد

اهل نمایش نباشد

به حریم هم احترام بگذاریم

آزادی و استقلال هم را نگیریم

ساده و بی آلایش باشیم

مهربان و صبور با هم باشیم

و خیلی چیزهای دیگر

تو این ها را نداری

شاید خیلی کمالگرا هستم

اما این ها مرا راضی می کند

دیگر تمام شدی

شروع نشده تمام شد

من از این خواسته هایم بگذرم؟!

تن بدهم به ازدواج با تو به خاطر اینکه تو عاشقی؟!

آیا واقعا عاشقی؟!

من که فکر نمی کنم

بهتر می دانم شانسم را جای دیگر امتحان کنم

امیدوارم دیگر به خوابم نیایی

نه خودت نه پدرت!

آدم ها نمی دانند!

آدم ها نمی دانند ما را جوری تربیت کرده اند که ماشین و برده باشیم!

 که کارگر و کارمند باشیم

 که یک عمر کار کنیم برای بقیه

اما پس زندگی خودمان چه می شود؟

اصلا نمی دانیم خواسته ی قلبی خودمان چیست؟

ارتباطمان را با روحمان از دست داده ایم!

غرق در روزمرگی شده ایم!

نمی دانیم با تنهایی خود چه کنیم؟!

من به شما یک نصیحت دارم!

منتظر هیچ کس نمانید!

منتظر نمانید یک نفر بیاید با هم خوش بگذرانیم!

برویم کافه، برویم پارک، برویم سفر، برویم باشگاه و ...

همه ی این ها را تنهایی می توانی انجام دهی!

فقط دلت ببین چه می خواهد!

برو و انجامش بده!

باور کن می چسبد کیف می کنی!

امتحان کن وقت را از دست مده!

شب شد

شب شد

یک شب گرم تابستانی

این سال ها تابستان زودتر می آید

میوه های تابستانی رسیده اند

جوجه های پرندگان بزرگ شده اند

بچه گربه ها بزرگ شده اند

زندگی در جریان است

چه خوشبختند حیوانات

در بی خبری اند

من همیشه دوست داشتم پرنده باشم

نمی دانم چه پرنده ای

فقط پرنده باشم

اوج بگیرم به آسمان

بروم بین ستارگان

پیش ماه

و غرق بشوم و بسوزم در خورشید

خورشید بشوم

خورشید سوزان

خورشید تابان

خورشید جوشان

خورشید درخشان

خورشید

خورشید

خورشید

اگر دقت کنید نام وحشتناکی دارد

و حالا می بینم تواناییش را ندارم

یک آرزو بود

برای یک پرنده ی قوی بود

من دیگر قوی نیستم

من پرنده نیستم

در شب، زیر پتویم می خزم

از آرزوهایم دست می کشم

می گریم

آه چقدر ضعیفم!

راستی من یک اژدهایم

بال هایم از هر پرنده ای قوی تر است

چرا احساس بی پر و بالی دارم؟!

و لازم نیست تا خورشید روم

من خورشید را در سینه دارم!

من خودم سوزانم

من خودم تابانم

من خودم جوشانم

من خودم می درخشم

کافیست اراده کنم

چرا اراده نمی کنم؟!

چرا دست دست می کنم؟!

از چه می ترسم؟!

ایمان ندارم

باید به یقین برسم

اما چگونه؟!

پر و بالم شعر بود که دیگر مثل قبل رویم اثر ندارد!

با ما چه کردند که این طور شدیم؟!

یا با خود چه کردیم که این طور شدیم؟!