دیروز 4 ساعت پای لپ تاپ مامانم بودم
ریکاوریش کرده بودم داشتم آپدیتش می کردم
خودش هیچ سایتی رو باز نمی کرد
با لپ تاپ خودم آپدیت ها را دانلود می کردم می ریختم تو فلش
بعد می بردم روش نصب می کردم
ولی آخرش خیلی خوب بود
دیگه درست شد
تلاش هام نتیجه داد
از کارم راضی و خوشحال شدم
بعدشم خسته بودم خوابیدم
دیشب کولر رو خاموش کردم
دیگه هوا خنک شده
داشتم فکر می کردم!
می گویند هر کس توسط والدینش و آموزگارانش تربیت نشود روزگار تربیتش می کند!
خوب من هم یک سری عادت ها از بچگی داشتم که خوب نبودند اما خودم این طور فکر نمی کردم و مصرانه می خواستم انجامشان دهم ازشان لذت می بردم!
اما حال می بینم که همه چیزم را از دست داده ام به خاطر آن ها!
واقعا قلبی پشیمان شدم و ترکشان می کنم چون که دیدم چه بر سرم آمده است و نمی خواهم در شصت سالگی افسوس بخورم!
متاسفانه خیلی چیزها که در جامعه ی امروزی بین جوانان باحال است از بعد شیطانی ما نشات گرفته است و برنامه ها بدآموزی دارند و در جهت منفی تبلیغ می کنند!
من خیلی بی صبرم!
از بچگیم این طور بودم!
تو ماشین همیشه بابام رو کلافه می کردم!
هی می گفتم کی می رسیم!
اونم آخرش داد میزد سرم! خخخخخ!
بچه که بودم دوست داشتم زود بزرگ بشم!
تو امتحانا دوست داشتم زود برگه ام بدم بره!
تو مدرسه ها منتظر تابستون بودم!
تو تابستون منتظر مدرسه ها!
الانم تابستون دلم زمستون می خواد!
زمستون میگم کی بشه تابستون بشه!
کلی نقشه می کشم که چی کار کنم!
اما بیشترش رو انجام نمیدم!
هر روز فکر می کنم باید نحو احسن از روزم استفاده کنم!
اما بعد همه ی وقتم رو پای گوشی می گذرونم!
در 35 سالگی هیچی ندارم!
نه دستاوردی، نه پولی، نه خانواده ای، نه روابطی!؟
خودم رو شماتت می کنم!
چون اراده و استقامت و صبر و توانایی انجام کارها رو نداشتم!
البته همین الان از خیلی ها جلوترم!
اما اون تصویری که مد نظر خودم بود نرسیدم!
نمی دونم اصلا بشه یا نشه یا کی بشه!؟
به جای تمرکز روی کارای امروزم فکر و خیال می کنم، سرکوفت می زنم، غر می زنم، وقتم رو این جور هدر میدم!؟
نمی خوام مثل پدر و مادرم باشم که در شصت سالگی هیچند!؟ فقط ادعاشون میشه!؟
می خوام تو سن پیری از زندگیم راضی باشم، افسوس گذشته رو نخورم!؟
ولی صبر ندارم یه کاری رو شروع می کنم می خوام زود به نتیجه برسه!؟
زندگی یک سفره، مقصدی نداره، انتهاش مرگه!
اینا رو می دونم اما میگم که تو سفرم به بابام می گفتم کی می رسیم!؟
با اینکه هنوز مناظر یادمه و جالب بودند!
از مقصدها کمتر چیزی یادمه!؟
جدا ها!؟
حرص و آز باعث میشه بخوای زودتر به مقصد برسی!
اینو فهمیدم!
کنترل این حس خیلی مهمه!
صبر در مقابل قلیان امیال خیلی مهمه!
صبر با شفقت، نه سرکوب!
ما یک کودک درونی داریم که خیلی کم سنه، غریزیه!؟
بهمون یاد دادند با خشم با این موجود رفتار کنیم!
اما نه اشتباهه، با صبر و حوصله و شفقت باید باهاش رفتار کنیم!
الان داشتم در تلگرام پرسه می زدم این متن رو دیدم:
در واقع تنها دو چیز هست
که میتواند یک انسان را تغییر دهد:
عشقی بزرگ یا یا خواندن کتابی بزرگ. .
پل دزلمان
نمی دانم چقدر درست هست اما تجربه ی من می گوید درست است برای من اتفاق افتاده است اما من حالا دلم می خواهد همان حس دبیرستانم را می داشتم قبل از تمام مصائبی که بر سرم آمد!
نمی دانم بهتر شده ام یا بدتر یا در بعضی مقولات بهتر شدم در بعضی دیگر بدتر شده ام! نمی دانم می ارزید یا نه!؟
اما انگار از یک پل گذشتم و دیگر گذشتم و تمام شد، جان کندم، بیچاره شدم اما گذشت اما مانده ام با آینده چه کار کنم!؟
یعنی چه می خواهد بشود؟! الان باید یک چیزی یا یک کسی بیاید و من را با خودش ببرد، دوباره متولد کند، من این طوری خود به خودی نمی توانم!؟