وقتی می بینم خیلی از آدم ها علی رقم سختی ها و درد و رنج ها موفق شدند و هستند، با خودم میگم شاید من آدم خوبی نبودم یا شاید درست فکر نمی کنم، شایدم به اندازه ی کافی تلاش نکردم و پشتکار نداشتم، درست هست که بخشیش شانسه اما چرا شانس من این طوری هست؟ من رو می بره بالا بعد میاره پایین! نه اون بالا رفتنم و با اون قدرت و شدت حقم بوده نه این پایین افتادنم با این شدت و قدرت حقم!؟
نمی دونم چرا این طور میشه، شاید چون وقتی شانس میارم و بالا میرم از خدا دور میشم و کارهای خلاف اخلاق و اشتباه و گناه می کنم خوب خدا هم خشمش می گیره ولی آخه چرا این طوری می زنه من رو زمین؟! من بنده ی خوبی نیستم، خدا هر بار بخشیده و من دوباره کارهای بد کردم، دست خودم نیست وقتی تو موقعیت قرار می گیرم و طرفم می بینم هر کار دوست داره می کنه عصبانی میشم و از جلوش درمیام، اونم در جواب کله پام می کنه اما دیگه من حاضر نیستم ازش انتقام بگیرم، می ذارم میرم!
نمی دونم چه گیری تو ناخودآگاه من هست که می خوام آدما رو ادب کنم، ادبم نمیشند بلکه بدتر میشند، همیشه همین طوره، آدم ها باید دلشون بخواد تغییر کنن، من نمی تونم زورشون کنم یا مجبورشون کنم، در اکثر مواقع هم آدم ها خودشون رو بی ایراد می دونند و تازه میگن ایراد از توست البته از خودشیفتگیشونه!؟
خلاصه که خیلی مایوسم از خودم، از آدم ها، از دنیا ولی من باز این موقعیت رو داشتم یه موفقیت هایی داشته باشم اما خیلی ها همین شانس رو هم ندارند، حسرت چیزی رو می کشند که من بهش رسیدم و فهمیدم چیز خاصی نیست و ولش کردم!
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روزی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد...
ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مرد.
به گردنش اویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست.
از خودم بدم آمد...
معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
ماریای کوچکش چقدر باید منتظر بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ، بدترین فکر بشر است.
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله.
مجبورند...
چون آنها که دستور جنگ میدهند زیر باران نیستند، میان گلولای نیستند... و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند...
کاش اسلحهام را به سمت رئیس جمهورهایی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشسته اند...
بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریا را امضا میکنند.
راحتتر از نوشتن یک سلام...
جنگ را شرورترین افراد شروع میکنند و شریفترین افراد اداره میکنند...
درواقع تمام تاریخ عبارت است از سربازانی که همدیگر را نمیشناسند و باهم میجنگند برای کسانی که همدیگر را میشناسند و باهم نمیجنگند...
اگر سیاستمدار ها مجبور بودن خط مقدم بجنگند، 90 درصد جنگ های دنیا اتفاق نمیافتاد...
آندره مالرو
مردم غزه در حال مردن هستند و تمام ما در حال تماشا هستیم، برایشان کفن می فرستند!
اگر رسول خدا بود قطعا به ما مسلمانان می گفت ننگ بر شما، شما از امت من نیستید!
وقت زیادی کشته شده است لازم است یک فکر اساسی بشود!
گناه این مردم چیست؟ عرب بودن؟ مسلمان بودن؟ در اقلیت بودند؟
کجای انسانیت و اخلاق می گوید با گروه اقلیت هر کاری دوست دارید می توانید بکنید؟
اقلیت حق زندگی ندارد؟ اقلیت باید از خانه اش آواره شود؟
اتفاقا این اسرائیل است که دارد هولوکاست دیگری بر ضد فلسطینی ها درست می کند!
ای یهودیان اگر هولوکاست ظلم بود آن را بر دیگران روا ندارید!؟
در هر گروهی وحدت داشتن رمز پیروزی و دوام آن گروه است اما اگر گروه دچار تفرقه شود از درون می پاشد.
در ایران امروز و میان مسلمانان و همین طور تمام انسان ها عواملی رسوخ کرده اند که بین مردم جدایی بیندازند و مردم را از هم متنفر کنند.
در شرایط کنونی برای جلوگیری از جنگ میان ایرانیان یا مسلمانان یا جنگ جهانی مردم دنیا لازم است بهم نزدیک شوند و از جدایی پرهیز کنند.
چیزی که ما ایرانیان را بهم نزدیک می کند ایرانی بودن و دوستی وطن است.
چیزی که مسلمانان را بهم نزدیک می کند قرآن و رسول و پرهیزگاری ماست.
چیزی که انسان ها را بهم نزدیک می کند این است که همه ی ما انسانیم، جسم و ذهن و روح داریم و اختیار داریم تا با همنوع خود مهربان باشیم البته نه فقط همنوع خود بلکه تمام موجودات، چیزی که روح ما را تغذیه می کند محبت است و بدون محبت کردن ما موجوداتی خشن و ماشینی می شویم.
برای نزدیک شدن بهم کافیست کمی از غرورمان فاصله بگیریم همدلی کنیم و درد هم را بفهمیم و این کار را از خانه های خود شروع کنیم.
بهتون گفته بودم چند روز هست گوشی هوشمند رو خاموش کردم و گذاشتم تو کشو! خیلی بهش معتاد شده بودم!
امروزم میشینم پای لپ تاپ که دنیای مجازی رو چک کنم خوابم می گیره!
قبل ظهری رفتم خرید نان و میوه و سر راه از یک عطاری که دکتر نبضی داره وقت گرفتم برم ببینم چی میگه!
اصلا نمی دونم با وقت اضافه ام چه کار کنم؟! حوصله ی کتاب خوندن هم ندارم! تمرینات معنوی هم انجام میدم اما تمام وقت که نمیشه!
نمی دونم بزنم به خیابون الکی برم این ور اون ور! آخه من عادت به خیابون گردی ندارم! تازه تو خیابون مگه چه خبره؟!
شما بگین چی کار کنم دوستان! حوصله ی باشگاه و ورزشم ندارم!