بادکنکهایی به رنگ های آبی، سبز، سفید، قرمز، نارنجی، با نخی به هم بسته روزها و روزها توی دست های بادکنک فروش اسیر شده بودند. اونها هر روز با حسرت رفت وآمد آدم ها، پرواز پرندگان و آزاد بودن همه موجوداتی که هر روز از این طرف و به آن طرف می رفتند را نگاه می کردند.
همش با هم پچ پچ می کردند «چرا ما آزاد نیستیم چرا همیشه اسیریم... باید کاری بکنیم باید فرار کنیم...»
در لابه لای حرفهای اونها بادکنک آبی می گفت: «درست فکر کنید تنها فرار راه آزادی نیست باید به بعدش هم فکر کنیم و به چگونه آزاد شدن و آزاد ماندن»
اما آنها اصلاً نمی فهمیدند که منظور آبی از این حرفها چیه. شاید آنقدر به «فقط آزادی» فکر می کردند که به «چگونه آزاد ماندن» بعد فکر نمی کردند.
روزها گذشت و یه روز دیگه رسید پاییز شده بود. بادها می وزیدند و شاخه های درختان رو تکان تکان می دادند. یکی از بادکنکها با شادی و با فریادی که نشان می داد فکر تازه ای به سرش زد و گفت: «دوستان فهمیدم، منتظر می مانیم تا باد شدیدی بوزد اون وقت ما هم خودمان را با کمک نیروی باد از دست بادکنک فروش رها می کنیم.»
مابقی بادکنک ها که انگار بهترین راه حل جلوی راه آنها گذاشته شده بود با خوشحالی فریاد زدند «درسته، فکر خوبیه». بادکنک آبی مرتب داد می زد: «نه دوستان شاید این بهترین راه نیست خوبه به بعدش هم فکر کنم. بعد از آن چه باید کرد؟» اما فایده ای نداشت اونها تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصلاً به حرفهای بادکنک آبی گوش نمی کردند.
بالأخره اون روز که بادکنک ها منتظرش بودن رسید. باد خیلی تند بود.
بادکنک فروش سعی می کرد به هر شکلی که شده مانع از آزاد شدن بادکنک ها بشه، اما بادکنک ها برخلاف او نیروی خودشان رو با نیروی باد یکی کرده بودن تا آزاد شوند. تکان تکان خوردن دستشان رو توی دست های باد گذاشته بودن و برای رها شدن از باد می خواستند اونها رو کمک کنه. تلاش اونها نتیجه گرفت. رها شدن صدای فریاد شادی اونها نشان این رهایی بود؛ هر کدام به طرفی. آنقدر آزاد که هیچ پرنده ای نتوانست در پرواز به آنها برسه. رهای رها، آزاد آزاد.
اما این جشن و سرور به ساعت هم کشیده نشد تا بادکنک ها آمدند مزه خوب جشن خود را بچشند، ترس و وحشت به سراغ آنها آمد. باد اونهارو می برد. به کجا؟، و تا کی؟، این چیزی بود که اونها رو ترسانده بود.
اما این ترس و و حشت بی دلیل نبود. باد بی رحم بود؟ یا شاخه درختی که تنه بادکنک قرمز به اون خورد و به زندگیش پایان داد؟ شاید هیچکدام.
باد بادکنک سفید رو به سرعت به طرف دیوارهای بلند یک ساختمان می برد. انگار اون دیوارهای بلند منتظر بادکنک بودند. بادکنک محکم به دیوار خورد تیزی لبه پنجره روی این دیوار آخرین میزبان بادکنک بیچاره بود.
پسرک شیطان با دیدن بادکنک نارنجی در آسمان به سرعت تیری در تیرکمان خود گذاشت و با تمام توان شلیک کرد باترکیدن بادکنک پسر از پیروزی خود که درست تیرش به هدف خورده بود خوشحال و شادمان می خندید و با این شادی، شادی و آزادی بادکنک نارنجی به پایان رسید.
ای کاش یکی می تونست بگه به سر بادکنک سبز بیچاره چه آمد شاید به جایی برده شد که در تنهایی خود در آسمان چشم به راه یک هم صحبت، هم دل و دوستی باشد.
اما یه صدایی شنیده می شد. خوب که گوش می کردی صدای ضعیفی که پر از درد بود جمله آخری روبه گوشت می رساند:
«آزادی به چه قیمت؟»
صدا آشنا بود بیچاره بادکنک آبی این آخرین توانهای او بود که توانست کلمه های این جمله رو کنار هم بگذاره و بگه «آزادی به قیمت زندگی یعنی همین».
علی رضا چاشنی دل
کلاس دوم راهنمایی
مدرسه دکتر محمود افشار تهران
روزی خورشید و باد ، با هم گفتگو می کردند .
کم کم صحبتشان به یک اختلاف نظر رسید .
آنها هر کدام تصور می کردند که از دیگری قویتر است .
هر کدام از کارهای بزرگشان صحبت می کردند و سعی می کردند که دیگری را راضی کند که حرف او را بپذیرد . کم کم این اختلاف نظر بیشتر شد .
یکباره مرد رهگذری را دیدند .
با هم قرار گذاشتند که از مرد بخواهند تا بین آن دو داوری کند .
مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بیازمایم . او گفت هر کدام از شما ها بتواند کت مرا در آورد ، او قویتر است .
اول باد شروع کرد .
خورشید پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد .
باد شروع به وزیدن کرد . مرد کتش را محکم گرفت .
باد تندتر و بیشتر وزید ، ولی هرچه باد بیشترمی شد . مرد محکمتر لباسش را می گرفت تا باد آنرا نبرد .
باد از وزیدن ایستاد ، خسته به کناری رفت . نوبت خورشید رسید تا خودش را بیازماید .
خورشید از پشت ابر بیرون آمد و درخشید .
درخشنده تر از همیشه می درخشید . هوا گرم و گرمتر شد . مرد از گرما کلافه شده بود . دیگر نمی توانست در زیر آن آفتاب داغ ، کتش را تحمل کند .
و مجبور شد که کتش را در آورد .
هان چرا افسرده ای؟
من تو را افسرده کردم؟
ما هم را بلد نبودیم!
من تو را افسرده کردم!
تو مرا دلمرده کردی!
اصلا چرا جذب هم شدیم؟
فکر می کنی واقعا عشق بود؟
نه نبود!
از طرف من که نبود!
اینکه تمام این داستان های عشق و عاشقی برای تولید بچه است مایوس کننده است!
طبیعت کار خودش را می کند و ما ازش نا آگاهیم!
بیا و بگذر!
بیا و دوباره مثل سابق بشو!
جذاب و باطراوت!
ما برای هم مناسب نیستیم!
از نظر فکری از هم دور هستیم!
یک سری تشابهاتی داریم اما کافی نیست!
بعد به مشکل می خوریم!
این عشقی که الان داری، بیشتر به تو می خورد!
من هم که سینگل به گور هستم!
من تو را گوشه ی قلبم خواهم داشت!
هیچ وقت از یادم نمی روی!
خدانگهدار!
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد.
حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی
کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی
خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از
آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن
را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
امروز فهمیدم چقدر بدی در من هست و من همه رو سرکوب کردم شایدم اجدادم تو خودشون سرکوب کرده بودند اما به هر حال من هم تمام آن ویژگی ها و صفات آدم هایی که یک عمر قضاوتشون کردم رو دارم فقط در اون ها این چیزها ظهور پیدا کرده بوده در من دفن شده بود!
دیگه به خودم و انگیزه هام بدبین هستم حتی می خواستم اینجا نیام این چیزها رو بنویسم چون شاید دارم ریا می کنم و خودم متوجه نیستم!
واقعا همه این قدر پیچیده اند یا من این قدر پیچیده ام؟!
می دونید باهاش کنار اومدم گذاشتم تظاهر کنند و محوشون کردم خیلی کار خسته کننده ای هست انرژی زیادی می بره و الان خسته ام ای کاش یکی بود با هم حرف می زدیم و تفریخ می کردیم!
مامانم و خواهرم رفتند مسافرت و من و داداشم خونه ایم، کارهای خونه دیگه با منه!؟
ولی اینکه میگن انسان حیوان ناطقه راست راسته و ما خوی حیوانی داریم هر چی هم تربیت شده و متمدن باشیم آخرش حیوانیم، منتها فکر می کنیم الان آدمیم و اوف چه خبره!؟