باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

آمدی توی قلبم!

آمدی توی قلبم!

سرت در قلب من است!

قلبم را سینه ام را می بوسم!

انگار سر تو را بوسیده ام!

دیگر نرو!

تا ابد همین جا باش!

قلب من آشیان تو!

قلب من ماوای تو!

قلب من برای تو!


بعدنوشت:

قلب و روحم دیگر آرام گرفت!

من قبلا هم عاشق شدم!

عشق به نفرت تبدیل میشد و تمام میشد!

اما این بار بعد از نفرت به چیز دیگری تبدیل شد!؟

نمی دانم چیست!؟

یک روح است!

یک بو هست!

یک عطر است!


بعدنوشت بعدی:

من خدا نمی خواهم!

تو خدای من باش!

بعد از عمری خداپرستی کافر شدم!

کافر تو!

مست تو!

مدهوش!

هنوز باید فراق بکشم!

امروز یه شعر از شاملو رو دیدم! 

فکر می کنم باید دور باشم تا عشقم پخته شود! 

هنوز زود است بخواهم بدستت بیاورم! 

هنوز خیلی چیزها باید به خودم و تو ثابت شود!

بی قراری نمی کنم بالاخره باید صبر کردن را یاد بگیرم!

از ابهام نمی هراسم بجنگش می روم، نمی گذارم شکستم دهد!

شعر این بود، می توانستم ازش تقلید کنم و برای تو درستش کنم اما دزدی میشد:


آیداى خوب نازنینم!

مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.

زندگى مجال نمى دهد: غم نان!

با وجود این، خودت بهتر مى دانى:

نفسى که مى کشم تو هستى؛

خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.

امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.

و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.

(٢٣ شهریور ٤٣)

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

دفتر: مثل خون در رگ هاى من

باورت ندارم!

من باورت ندارم! 

دیروزم تله پاتیت که خیلی ضعیف شده بود قطع شد!؟

دیگه نمی خوام خودم رو گول بزنم!؟

اون جور که من عاشقتم تو عاشقم نیستی!؟

نمی تونم به اون چشم ها که باهام حرف میزنه برسم!؟

حالا واقعا اون حال رو دارم!؟

دلم می خواد خنجر بردارم و سرم رو ببرم!؟

واقعا این چه کاری بود خدا با من کرد!؟

من دست خودم نیست که میام طرفت!؟

نمی تونم ازت فرار کنم!؟

پس خودم رو می کشم!؟

چون قلبم میگه برو مغزم میگه نرو!؟

البته هنوز جرئتش رو پیدا نکردم!؟

ولی این جور ادامه پیدا نکنه خودم رو خلاص می کنم!؟

دیشب این فکرها رو می کردم یهو آروم شدم!؟

اما از صبح باز دارم فکر می کنم و آرامم نشدم!؟

بارونم گرفت!؟

برم توی بیابون، زیر بارون، دخل خودم رو بیارم!؟

چه شاعرانه میشه!؟

اینا رو نوشتم باز آروم شدم!؟

حالم اصلا خوب نیست!؟

فقط خدا باید کمکم کنه!؟

فقط خدا باید دل تو رو باهام درست کنه!؟

عشق نجاتبخش است!

ازت ممنونم مرا باور کردی ولی من آن قدر بزرگ نیستم که بتوانم باورت را درست محقق کنم و می ترسم به باورت خدشه وارد کنم!؟

آری من نادانم بسیار نادان و تمام عمر با همین نادانی هزار مشکل برای خودم درست کردم تازه مثلا خودم خیلی می دونستم و بافراست بودم ولی حال که نگاه می کنم همه ی کارهایم ابلهانه بوده است شایدم باید گفت بچگانه!؟

من شاید روح بزرگی داشته باشم آن هم لطف خدا بوده ولی دلم کوچک است و توان خیلی از کارها را ندارد وقتی روزگار تنگ می شود کم می آورم البته خدا اگر بخواهد همین را هم درست می کند اما نخواسته، خواسته من اینگونه باشم!؟

یکی نوشته بود کسی که بین دو عشق گیر می کند منظور عشق زمینی و آسمانی، باید خنجر بردارد و خودش را قربانی کند!؟ والا من الان نه در احوال قربانی کردنم نه در احوال خودکشی، این قدرها هم ابله نیستم این حرف ها را باور کنم و می دانم خداوند من جلوی چشمان من طلوع می کند عشق نجاتبخش است نه کشنده، درست است در تنگنا قرارت می دهد اما خودش دستت را می گیرد و بلندت می کند!؟

و در آخر من دیگر با تله پاتیت حرف می زنم و اینجا چیزی نمی نویسم به هزاران دلیل!؟ امیدوارم حرف های من به تو برسد!؟

ترانه عاشقانه

دلم ترانه ی عاشقانه می خواهد

یک ترنم آسمانه می خواهد

جانم بسوخت و در حسرتم هنوز

روحم یک نوازش جانانه می خواهد


#ماهش



آب زنید خاک را هین که نگار می رسد

مژده دهید باد را بوی بهار می رسد

جز به جز تن من وصل شده ست به عشق تو

ای زمینیان بدانید یار ز آسمان می رسد


#ماهش


برو ای یار دشمنوش که خون من ریزی

از آن هنگام کو آمدی جهانم را بهم ریزی

نمی دانم چه می خواهی نمی دانم چه می جویی

ولی ای یار خوش دیده نکبت بر من ریزی

عذابی دیده ام از تو که اگر می دانستم

چنین عاشق نمی گشتم که راهم را بهم ریزی

دل و دیده به خون آلود و نفس در گیر افتاده در گلو

کجا خواهی جوابش داد عمری که بهم ریزی؟!

برو سوی خودت بنشین و یار یاران باش

که از تو جز فروپاشی در جامم تو نریزی


#ماهش