باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

مراد دل را دادن مساویست با نامرادی کشیدن

حکایت


یکی را تب آمد ز صاحبدلان

کسی گفت شکر بخواه از فلان


بگفت ای پسر تلخی مردنم

به از جور روی ترش بردنم


شکر عاقل از دست آن کس نخورد

که روی از تکبر بر او سر که کرد


مرو از پی هرچه دل خواهدت

که تمکین تن نور جان کاهدت


کند مرد را نفس اماره خوار

اگر هوشمندی عزیزش مدار


اگر هرچه باشد مرادت خوری

ز دوران بسی نامرادی بری


تنور شکم دم بدم تافتن

مصیبت بود روز نایافتن


به تنگی بریزاندت روی رنگ

چو وقت فراخی کنی معده تنگ


کشد مرد پرخواره بار شکم

وگر در نیابد کشد بار غم


شکم بنده بسیار بینی خجل

شکم پیش من تنگ بهتر که دل


#سعدی

تنهایی

بعضیا رو می بینم که در خاطراتشون با دیگران در گذشته غرق هستند و حسرت اون لحظات رو می خورن، ولی من کلا وقتی فکر می کنم خاطره ی خاصی از کسی ندارم 

به جاش یه عالم خاطره از خلوت تنهایی خودم دارم حتی انگار شوت شوت هایی که با دیوار تو بچگی تنهایی بازی می کردم از بازی های دسته جمعیمون شیرین بود!

آخه هر وقتم با یکی یه اتفاق خوب برام میفته بلافاصله یه اتفاق بد از طرف اون شخص برام میفته که اتفاق شیرینه رو از دماغم درمیاره!؟ 

دیگه الان متوجه شدم و باور کردم این مدل خودمه که باعث میشه آدم ها بهم بدی کنند اما واقعا نمی دونم من چه کار می کنم مگه!؟

راستش من مدل خودم رو دوست دارم و نمی خوام شکل بقیه باشم که بهم اندکی توجه کنند عطای آدما رو به لقاشون بخشیدم!؟

به کسی هم مربوط نیست الان نیاین برای من روضه بخونید که تو باید این شکلی و اون شکلی باشی، خودم اگر دلم بخواد جایی که دلم بخواد تغییر می کنم هر وقت شماها مدلی که من می خوام شدید اون وقت شاید منم به نظرتون احترام گذاشتم وگرنه وقتی بقیه هر کار دلشون می خواد می کنند چه توقعی دارن کسی برای حرفشون تره هم خرد کنه!؟

می دونم این اخلاقم و این جور حرف زدنم خوب نیست اما مجبورم این جوری باشم چون بقیه ی آدما اگر رو بهشون بدی لهت می کنند این قدر خودخواه هستند، راه دیگه ای برای دفاع به نظرم نمیرسه!؟


بعدنوشت: اینو نوشتم فکرم باز شد یه ایده واسه تغییر رفتار خودم و تغییر رفتار دیگران دارم که باید عملی تست بشه توضیحش سخته!

درد تویی دوا تویی

درد تویی دوا تویی عامل ابتلا تویی

سهم من از جهان تو ، مرده و خونبها تویی

آن روز که آفریدی مرا گفتی منم مقصد تو 

مقصد و مقصود ، ظاهر و باطن دنیا تویی

عقل من و عقیل من، فعل من و فعیل من

جز تو که باشد که رهنما تویی

در کوی عشقبازان ما را گذر تو دادی

دریاب مرا که مرا آشنا تویی 

جانم بسوختی و تنم را فرسودی

ز مکر تو من همچنان در آسیا تویی تویی

مرده منم زنده منم دولت سرافکنده منم

شاه تویی تاج تویی خواجه و آقا تویی

من ذره ای ز کون تو، خاک شده ز مهر تو

مهر بتاب سنگ مرا تو ملجا تویی

خاک منم گنه منم رسوای رو سیه منم

هر چه بگویی منم شاهد باوفا تویی

آفتاب عالمتاب من ای تویی سرای من

جانم بگیر که دیگر از من اثر نباشد


#ماهش

سکوت

دیگر چشمانت با من حرف نمی زند!؟

دیگر چشمان هیچ مردی برایم حرف نمی زند!؟

نمی دانم چه شده است!؟

باید بروم!؟

راه مرا می خواند!؟

اما پایی در راه نیست!؟

پایم پیش تو مانده است!؟

با من چه کردی!؟

آیا مرا جادو کرده ای!؟

دور شدم!؟

بین من و آدم ها فاصله افتاده است!؟

با این حال دوستت دارم!؟

سرت هنوز در قلب من است!؟

و من نمی دانم چه کنم؟!

تو را چگونه فراموش کنم؟!

چرا شروع شد اگر می خواست پایان یابد؟!

من فقط تغییر کردم!؟ بزرگ شدم!؟

هر بار عاشق شدم به گونه ای تغییر کردم و بزرگ شدم!؟

و حالا نمی دانم چه چیز در انتظارم است؟!

از دست من خشمگین نباش!؟

اندوهگین هم مباش!؟

نمی دانم برای تو چه داشت!؟

امیدوارم حس نکنی مورد سو استفاده یا بازی قرار گرفته ای!؟

سکوت!؟

دیگه تموم شد!

دیگه تموم شد!

خدا عشقتو ازم گرفت!

دیگه تو چشمات هیچی نمی بینم!؟

می دونم که دیگه تو هم منو نمی خوای!؟

حالم بده!؟ عصبانیم!؟

از دست تو نه!؟ کلا!؟

یه جور عصبانیت جدید که تا به حال نبودم!؟

نفسم بالا نمیاد!؟

دیگه اگر بخوای ازم انتقام بگیری حق داری!؟

بعد اون همه نامه های عاشقانه نمی تونم شریکت باشم!؟

من اصلا آدم قوی نیستم!؟

نمی دونم خدا چرا روم حساب باز کرده!؟

می خوام برم گور و گم بشم!؟

دیگه تحمل هیچی رو ندارم!؟