گیل پیشی رفت!
چقدر اذیتش کردم!
از من مظلوم تر بود!
نمی دونم چرا همه ش چند ساله آدم های با مشکلات بیشتر از خودم می بینم!؟
الان پیامش چیه!؟
من که نمی تونم بهشون کمک کنم!؟
اگرم بخوام شکرگزاری کنم که نشانه پست فطرتیم هست!؟
خوشحالم یکی دیگه از من بدبختره!؟
فقط آدم می تونه بگه خدایا منو ببخش این قدر بهت غر زدم!
شیون و ناله کردم!؟
شکر از این نظر که قدردان همینی که داشتم نبودم!؟
آه و حسرت داشته های دیگرون رو می کشیدم!
تازه مال اونا رو هم دیدم به یک چشم بهم زدنی خراب شده!؟
حالا با خودم میگم نکنه آه من باعث شده!؟
دیگه آهم نمی تونم بکشم!؟
این چه زندگیه!؟
خوب من نمی خوام زندگی بقیه خراب بشه!؟
ولی آه که دست خودت نیست!؟
یهو میری توی یه غم و یه حالتی!؟
زخم داری خوب به دلت!؟
می بینی داغت تازه میشه!؟
رفتم پیانو زدم حالم خوب شد!؟
تمام انرژی منفیم رو خالی کردم!
فقط خدا کنه این جور که من پیانو میزنم پیانو خراب نشه!؟
آهنگ های عجیب و غریب زدم!؟
آهنگ که نیست ماهنگه!؟
مثل شعرام که معره!؟
ولی یه چیزی هست!؟
دیگه من آموزش خاصی ندیدم!؟
شب ها زیر نور لوستر کیف میده پیانو زدن!؟
تو روز دوست ندارم پیانو بزنم!؟
همه زیر نور شمع عاشقانه آهنگ می زنن!؟
من می خوام پر نور باشه!؟
من تمام زورم رو زدم عاشق بشم ولی نشد!؟
دیگه وسع قلبم همین قدر بود!؟
اوج اینکه کسی رو می تونستم دوست داشته باشم!؟
به هر صورت خودپرستیم!
و خودپرستی زوری برطرف نمیشه!
جاش که برسه خودمون رو ترجیح میدیم به دیگران!
من از بچگی بغض دارم!
برای همین بیشتر وقت ها با کسی حرف نمی زنم!
برای همین تو روابطم سردم!
قلبم میل چندانی به ارتباط با کسی نداره!
و خوشش نمیاد هر کسی بهش نزدیک بشه!
وقتی مریض شدم بغضم دیگه مثل یه غده شده بود!
تو گلوم هیچی نبود!
تیروئید سالم!
اما الان یه جور دیگه ام!
این قدر اندوه دارم که حرفم نمیاد!
حتی دیگه دوست ندارم گوش کنم!
من که خیلی گوش کردنم خوب بود!؟
شبا تو خواب گلوم می گیره!؟
میگن از اعصابه!
دیگه سرنوشت منم اینه!
دیگه بغض تو گلوم رو دوست دارم!
رنجی نمیکشم! شادم!
امروز حالم خوش نبود!
حسابی داشتم قاطی می کردم!
اینجا هم که خراب بود!
رفتم به یکی از دوستای دانشگاهم پیام دادم!
خدا خیرش بده زود جواب داد!
و تسکینم داد!
کلی هم چیز میز روانشناسی بهم معرفی کرد!
اونم کلی مشکلات براش پیش اومده بود!
دیگه نمیگم شاید راضی نباشه!
حسابی احساس خفگی می کردم!
ولی الان بهترم!
از صبح می خواستم اسم و کپشن های وبلاگ رو عوض کنم!
منتها بالا نمی اومد!؟
دکتر هلاکویی هم گوش کردم!
فهمیدم حسابی دیوونه ام! :/
حافظم خوندم از صبح!
از دیشب هی دارم شعر می خونم!
اونم واقعا تسکینه!
بهش میگم این همه سال این قدر قشنگ حرف زدی من آخرش ازت یاد نگرفتم!؟
من از رویایی بودن دست نمی کشم!
رویا زندگیم رو قشنگ می کنه!
بهش روح میده!
منتها دیگه رویاهایی که بهمون می فروشن رو باور نمی کنم!
بلکه خودم چیزی رو که دوست دارم خلق می کنم!
به اندازه کافی تخیلم خوب هست!
من همیشه جدی بودم و تجسم کردن رو اتلاف وقت می دونستم!
اما الان وقت دارم و کاری هم ندارم پس جهان خودم رو خلق می کنم!
تازه من فهمیدم این وظیفه ی منه که چند دستگی تو جامعه رو رفع کنم!
پس خیلی باید عقلم رو به کار بندازم!
دیگه تاریخ همیشه در این مملکت تکرار میشه!
و حالا نوبت منه!