این عشق یه کاری باهام کرد که از همه چیز زده شدم، از خود عشق، از خدا، از آدما، خدا هم دیگه من رو نمی خواد چون تکلیفم با خودم مشخص نیست، یه روز این سو، یه روز آن سو!؟
دیگه حوصله ی نفرت داشتن از چیزی هم ندارم فقط می خوام بمیرم و از این حال دربیام!؟
نمی دونم چرا خوابشو می بینم؟! جدیدا بیشترم شده!؟ ولی در بیداری بر عکسم ازش خوشم نمیاد تازه دیگه به نظرم آشنا نیست!؟
تازه من تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم و یه چیزایی بهش گفتم که ازم متنفر بشه و واقعا دلش بشکنه چون هیچ کارش نکرده بودم الکی می گفت دلم شکسته پس منم شستمش و پهنش کردم!؟
از هر چی آهنگم هست دیگه بدم میاد، هی همه ی آهنگا رو دانلود می کنم هی می بینم از همه بدم میاد پاکشون می کنم!؟
من همیشه تو تنهاییام آهنگ گوش می کردم حالا نمی دونم چه کار کنم!؟
فیلم و سریال که چرت و پرته، آهنگم که بدم میاد، حوصله ی کتابم ندارم، می مونه این فضای مجازی که مغزم رو می خوره!؟ تازه چند روزه افتادم به خوردن، هر چی شکلات می خورم سیر نمیشم!؟
من نمی خوام قضاوت کنم اما چی کار کنم؟! به شدت از آدم ها ترسیدم!
نمی دونم چرا از همون بچگی آدم ها بهم بدی می کنن حتی بچه ها!
من بهشون خوبی می کنم اون ها بهم بدی می کنند!
بعد نمی دونم چرا همه توقعات زیاد زیاد از ما دارن!؟
من هر کار بهم گفتن انجام بدم تا حالم خوب بشه رو انجام دادم حتی سعی کردم با آدم ها همدلی کنم و درکشون کنم اما بازم همون اتفاق ها افتاد!
من نمی فهمم چرا این جوریه!؟
ولی دیگه خسته ام!
این وبلاگ رو خوندم و تو گوگل سرچ کردم انگار مشکل خیلی هاست که خوبی می کنن و بدی می بینن، تازه به یه بدی های خودمم پی بردم!
من خیلی بدجنسم!
همه ش کارهای بدی می کنم!
اون زمان یه چیزی تومه که میگه انجام بده!
نمی دونم اون چیه!؟
وقتی هم انجام میدم پشیمون میشم!؟
عذاب وجدان می گیرم!
اما همیشه این اشتباه رو می کنم!؟
خدا یا چرا منو از گناه پاک نمی کنی؟!
خسته شدم این قدر کارما دادم!؟
چرا گناه کردن لذت داره؟!
اگر کار بدیه چرا انسان ازش لذت میبره؟!
چرا خوب بودن تاوان داره؟!
بد باشی باید کارما بدی!؟
خوبم باشی باید تاوان بدی؟!
این چه دنیایه؟!
همیشه دلم می خواست انسان بودم!
اما همیشه یه چیز مخلوطی بودم از خیر و شر!؟
نتونستم عشق بدم و عشق بکیرم!
نتونستم به دیگران کمک کنم!
نتونستم واقعا خدمت کنم!
نتونستم به مصالحه برسم!
شاید ثانیه هایی این حس ها رو تجربه کردم اما همیشگی نبوده!
دلم می خواست آدم بزرگی باشم که منشا اثر باشه!
ولی یه پاپتی بیشتر نیستم!
آدما اکثرا عادت دارن خوبی هاشون رو بزرگ می کنن و بدیهاشون رو کوچک میشمرن!
اما من این طور نیستم! برعکسم!
شاید از کمالگراییم باشه که ذره ای بدی رو نمی تونم تو خودم تحمل کنم!؟
بقیه که خروار خروار بدی می کنن و از همه طلبکارن!؟
ولی اون ها به خودشون ظلم می کنن!
شاید منم چون واقع بین نیستم یه جور دیگه به خودم ظلم می کنم!؟
دنیا رو برای خودم تیره و تار می کنم!؟
خودم میشم قاضی، خودم میشم شاکی، خودم خودم رو متهم میکنم!؟
خودم خودم رو مجازات می کنم!؟
چه به روز روان ما آوردن!؟
از خونه و مدرسه و تلویزیون و ....
چرا این قدر تنهاییم؟!
انسان موجود احمقیه!
خودش برای خودش و هم نوعانش مشکل می سازه!؟
چرا نمی تونیم مثل آدم زندگی کنیم؟! چرااااااااا!؟
دلا یاران سه قسمند گر بدانی زبانی اند و نانی اند و جانی به نانی نان بده از در برانش محبت کن به یاران زبانی ولیکن یار جانی را نگه دار به پایش جان بده تا میتوانی. (مولانا)
مولانا خیلی بزرگ بوده میگه به کسی که به خاطر پولت یا هر نفعش دوستت شده اون چیزی که می خواد رو بده در صورتیکه همیشه به ما گفتن این جور کسا رو از خودمون دور کنیم البته من که هیچ وقت این کار رو نکردم چون تو روابط خیلی خنگم و همیشه سرم کلاه میره وقتی می فهمم طرف چی کار داره می کنه که دیر شده و طرف به خواسته ش رسیده، بعدم که اهل انتقام نیستم یعنی از این عرضه ها ندارم بشینم نقشه بکشم و پدر طرف رو دربیارم!
من آدم آرومیم و اعتقادم دارم هر کس مزد رفتارش رو می گیره و خدا هم همون جوری که با مردم تا کردی باهات تا می کنه و میزاره تو کاسه ت! من همیشه شانس های بزرگ آوردم که البته ما میگیم شانس وگرنه لطف خدا بوده، هوش منطقیم خوب بوده، بی زحمت تا ارشد رفتم، بعد لیسانس بلافاصله رفتم سر کار ، در رفاه بودم، البته آرامش نداشتم که الان چند ساله دارم و خوب با خودم میگم هیچ کاری دیگه نمی کنم که از دستش بدم برای همین دیگه نمی خوام به آدما نزدیک بشم.
هیچ وقت یار جانی نداشتم چون که با دخترای دیگه فرق داشتم همو نمی فهمیدیم پسرها هم که به چشم دختر همیشه بهت نگاه می کنن تلاش کردم اما نمیشه باهاشون دوست عادی شد کلا هم تنهایی رو بیشتر دوست داشتم تا اینکه از یه سنی کشنده شد اما الان باز دارم توی تنهایی خودم غوطه می خورم، دیگه سرنوشت منم تنهاییه از بچگی به خاطر فرار از تنهایی طرف کسایی رفتم که آدم های خوبی نبودن، آخه اون هایی که خوب بودن باهام دوست نمیشدند منم الکی با آدم های بد دوست میشدم اون ها هم آخرش بهم بدی می کردن برای همین از بچگی خیلی ضربه خوردم البته خیلی چیزها هم یاد گرفتم آخرش خودمم بد شدم این قدر با بدا دوستی کردم!
از بچگی از درس تاریخ بدم می اومد وجه داستانیشو دوست داشتم اما اتفاقات و خیانت هایی که آدم ها در حق انجام داده بودند حالم به هم می زد، به خصوص تاریخ معاصر ایران!
اتفاقا چند سال اخیر کتاب های تاریخی گرفتم که بخونم ولی چند ورقشون رو خوندم خوشم نیومد گذاشتم کنار!؟
حالا چیزی که مهمه همین تاریخه، ما تاریخدان نداریم تا تاریخمون رو بررسی کنه تا دیگه لازم نباشه تاریخ رو تکرار کنیم، کشورهای غربی تاریخ ما رو بهتر می دونن!
هر کس تو ایران تاریخ بخونه بقیه بهش می خندن و هیچ شغلی هم پیدا نمی کنه، برای همین وضعمون اینه!
گاهی فکر می کنم ماها رو می فرستادن ریاضی و تجربی که دکتر و مهندس بشیم که بی خطر باشیم اگرم اعتراضی داشتیم بفرستنمون کشورهای مهاجرپذیر به عنوان نیروی کار اونا، واقعا بعید می دونم اتفاقی این قدر قشنگ برنامه ریزی شده باشه!؟