فکر کنم کارهایی که کردم و حرف هایی که زدم باعث شده به رابطه ی بعضی ها با خدا خدشه وارد بشه!؟
خوب من هم مثل هر کسی گمانی از خدا دارم طبق اون جلو میرم اینکه واقعا راه راست همینه رو نمی دونم قرار بود دعوت کننده باشم نه نفرت ایجاد کننده ولی بازم بی تجربگی کردم و کاری کردم بعضی ها از خدا بیزار بشند، این تقصیر منه نه خدا!؟
اگر می خواید از کسی بیزار بشید از من بشید و از من شکایت ببرید پیش خدا، شاید خدا کاری کرد من کمی عاقلانه تر رفتار کنم و از خودخواهی دربیام!؟
فعلا که خودم دارم اعتراف به گناهانم می کنم و آبروی خودم رو می برم و دشمن برای خودم درست می کنم ولی شما با من دشمن بشید با او دشمن نشید که گناه دشمن درست کردن برای او خیلی بیشتر از گناه های دیگه ست!؟
بعدنوشت: حالا اگر نمی خواید با من دشمن بشید و من رو می بخشید من خیلی خوشحال میشم و با کمال میل می پذیرما!؟ خخخخخ
بعدنوشت بعدی: می دانم از من بدتان می آید حتی از طنز نوشتن هایم چه کنم بضاعتم همین بود!؟ من هم گرفتار نفس خودم هستم و هر چه بیشتر پیش می روم انتهایش بیشتر دور از دسترس به نظر می رسد اگر می دانستم قرار است این قدر طولانی شود و این گونه شود اصلا شروع نمی کردم ولی حالا مجبورم ادامه دهم!؟
کتاب روانشناسی کارن هورنای رو که می خوندم می گفت اون هایی که عزلت طلب هستند از بچگی فکر می کنند با محبت کردن میشه رفتار دیگران رو تغییر بدن دقیقا مثالش هم اون کشیش تو داستان ویکتور هوگو هست که ژان وال ژان رو متحول کرد دقیقا منم از بچگی تحت تاثیر این داستان بودم!
برای همین دیگه دست از این شیوه برداشتم و حقیقت رو در مورد آدم ها گفتم منتها ایرانیا یه جورین که هر کی بهشون راست بگه رم می کنن برای همین دیگه نمی خوام راستشو بگم!؟ اصلا نمی خوام هیچی بگم برای خودم دردسر درست کنم!؟
حالا برای بعضی از بزرگان هم همین استدلال کارن هورنای رو میشه گفت اما اگر بخوام من که صاحب نظر روانشناسی نیستم در مورد روان آن ها حرف بزنم حرفم رو کسی قبول نمی کنه بنابراین در اون مورد اظهار نظر نمی کنم!؟
در مسیر تعالی ما باید سعی کنیم خوب و بد را تشخیص دهیم یعنی اگر راستگویی خوب است راستگو باشیم اگر دروغگویی بد است دروغ نگوییم اگر عدالت خوب است عادل باشیم و اگر ظلم بد است ستم نکنیم!
نکته این است که با مردم به گونه ای باشیم که دوست داریم با ما رفتار کنند یعنی اگر احترام دوست داریم احترام بگذاریم اگر محبت را دوست داریم محبت کنیم اگر از بددهنی بدمان می آید بددهنی نکنیم!
البته یک دفعه نمی شود این کارها را به نحو احسن انجام داد، گاهی هوشیاری خود را از دست می دهیم و واکنش نشان می دهیم اما اگر بعد پشیمان شویم و جبران کنیم معمولا همه چیز درست می شود و هر چه آگاه تر شویم درصد خطایمان کمتر می شود این کار لازمه اش دقت و مراقبه بیست چهار ساعته است!
نکته ای که اینجا مهم است اینست که نیتمان لازم است خالص برای خدا باشد یعنی چون این ها فرامین خداست انجامش می دهیم نه اینکه چون پیش بقیه ارج و قرب و احترام پیدا کنم یا چیزهای دیگه که فقط نفس انسان را باد می کند و باید مواظب باشیم نیکوکاریمان ما را دچار عجب نکند یعنی با خودت بگویی این منم که این قدر خوبم یا اینکه من از بقیه ی خلق نیکوکارترم پس برترم!
نکته ی دیگر این است که در مراحل اولیه ممکن است یک نفر مثلا به شما پرخاش کند و شما ناراحت و عصبانی بشوید اما این طبیعیست اما طبق این تکانه واکنش نشان نمی دهیم لازم است به روی خودتان نیاورید و رفتار نیکو با آن شخص انجام دهید یا حداقل سکوت کنیم تا دعوا بالا نگیرد اما اگر خیلی ناراحت و عصبانی شدید که برای خودتان ضرر دارد می توانید واکنش نشان دهید، این در مورد بقیه ی حالت ها هم صادق است مثلا وقتی کسی چاپلوسیتان را می کند خوشحال نشوید و رفتاری نشان دهید تا آن شخص بفهمد دیگر این کار را نکند!
نکته این است که عاملیت امور را بدست بگیرید و نگذارید دیگران شما را کنترل و هدایت کنند مرکز کنترل رفتارتان درون خودتان باشد!
امروز با فاضله دعوام شد هر فکری به نظرم اومده بود بهش گفتم اون گفت درک می کنه حال من خوب نیست الان حالم بهتره!
امروز داییم و پسرش اومدن خونمون، کلی با پسرش بازی کردیم هنوز یک سالش نشده!
الان هم رفتم یوتیوب و کلی فیلم زرد و جنجالی دیدم، زندگی همه ی آدم ها سخته، حتی سخت تر از زندگی من، منتها اونا بهتر سازگار میشند و من نمی تونم به خودم یه چیزایی رو بقبولونم یا خیلی سخت می گیرم، ضعف روانی هم دارم!
ولی امروز واقعا برای اولین بار در عمرم صادق صادق بودم و هر چی توم در مورد یه شخص بود بهش گفتم و اونم بالغانه باهام رفتار کرد، امیدوارم امروز نقطه ی عطفی بشه برای آینده ی بهتر!
من کلا آدم هستم که زبون برنده ای دارم اما وقتی همه در جامعه ی ما محافظه کارند بهتره بگم اکثر مردم، دیگه آدم هایی مثل من خسته میشند یک تنه تلاش کنند!
از بچگی خیلی توخس بودم تا دبیرستان، دبیرستان خسته شدم از جنگیدن با همه، یه دبیر ادبیاتم داشتیم میگفت نمیشه خلاف جریان رودخانه شنا کرد، یه بار اونجا کمی محافظه کار شدم!
یه بارم که خیلی محافظه کار شدم شاید حتی بگم منافق و دورو! وقتی بود که ارشد بودم و مریضم شده بودم و واقعا نمی تونستم خلاف جریان رودخانه شنا کنم بنابراین گذاشتم رودخانه منو هر جا می خواد ببره و عملا مرده بودم!
الان حالم بهتره و جامعه هم یه تکون هایی خورده، از طرفی دلم می خواد محافظه کارتر بشم و اصلا برم در پرده اما از طرفی می خوام برای یه بار در عمرم که شده شجاع باشم و هر چه درونم می گذره رو به زبون بیارم چون فهمیدم که سرانجام هر چه محافظه کار شدن مساویست با بدبختی و نفاق و دورویی و هزار تا مرض روحی و جسمی اما نمی خوام مثل بچگیم زبانم برنده باشه از طرفی هم نمیشه اگر نخوام برنده باشم باز باید وارد بازی نقش بازی کردن بشم!؟
دیگه کلا موندم، این نوشته صرفا واسه خالی کردن ذهنم بود تا بتونم تصمیم درست بگیرم و فکر می کنم باید جرئت کنم و حرف بزنم راست حسینی!