دیگه باور کردم مرا نمی خواهی!
من هم برایت مثل دیگران هستم!
از آن می خواهمت گفتنت معلوم بود!
ولی من ادامه دادمت!
باز شک کردم شاید اشتباه کنم!؟
ولی تو برای من مثل دیگران نبودی!
حس نزدیکی بهت داشتم!
در صورتیکه از بیشتر آدم ها حس دوری دارم!
حتما چون شبیه پدرمی این طور است!
از همه چی شانس آوردم الا پدر و مادر!؟
روابطی که آن ها در بچگی با من داشتند باعث شده با همه ی مردم هم نتوانم رابطه ی خوب بگیرم!؟
این هم شانس من است!؟
اشکالی ندارد خدا را شکر!
دیگر پذیرفتم!
دیگر واقعا با شما کاری ندارم!
اگر بنویسم واسه ی دل خودم هست!
از اینکه وقت و توجه شما را گرفتم عذر خواهم!؟
خوشبخت باشید کنار هر کی که هستید!
دیشب که تو اتاق انتظار دکتر بودم و خانم ها می رفتن میومدن با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم دیگه آرزوی زندگی خانوادگی و بچه نداشته باشم!؟
الان که نگاه می کنم کلا هیچ آرزویی ندارم، نمی دونم حالم موقته یا همیشگی، فقط یه آرزو دارم سربلندی کشورم که فکر کنم اونم این قدر اتفاقات بد و بدبختی بیفته که از دلم بره!؟
هی، چی فکر می کردیم چی شد!؟ اینو وقتی نوجون بودم از مامانم شنیده بودم، اونم خیری ندید نه از شوهرش نه بچه هاش که منم هستم آخه واقعا اخلاق های بدی داره و آدم نمی دونه باید باهاش چی کار کنه، برای همین من که دور و برش نمیرم، شاید منم همین جورم که هیچکس دور و برم نمیاد، چه می دونم!؟ الان که میگم بهتر که نمیان، این سال ها خیلی تلاش کردم با خانواده ارتباط خوب بگیرم اما نمیشه، این قدر مشاوره رفتم فایده ای نداشت، دیگه پذیرفتم و تسلیمم!؟ دیگه زندگی ما هم همینه، دیگه از زندگی چیز زیادی نمی خوام!؟
بازم که نگاه می کنم وضع ما هنوز خیلی بهتر از خیلی هاست!؟ شکر، مدینه ی فاضله ای در کار نیست!؟ یه جا خوندم اون هایی که می خواستن مدینه ی فاضله یا به قولی آرمانشهر درست کنند آخرش بزرگترین جنایت ها رو کردن!؟ از این خیالات اومدم بیرون خدا رو شکر!؟
بچه که بودم تو برنامه های تلویزیون آدم های مستقل رو می دیدم که هر کاری خودشون دوست دارند انجام میدن دلم می خواست اون جوری باشم، اتفاقا دست بر قضا مادر و پدر دیکتاتور و کنترلگری داشتم که نمی گذاشتن نفس بکشی اما من جلوشون وایمیستادم سر لباس پوشیدن، سر غذا، سر هر چی از فرمانشون سر پیچی می کردم خیلی کوچیک بودم 4 یا 5 ساله بودم، همین طور بود تا تو راهنمایی که به اسلام روی آوردم و خوب اونجا هم میگه احترام بگذارید به والدینتون، از اونجا دیگه من بزرگتر از والدینم بودم عاقل تر از اون ها بودم اون ها کماکان تا همین الان هر چی هم به حرفشون اهمیت ندی بازم می خوان کنترل کنن و خودشون رو از دسته نمی اندازند هر کی بود حالا دهنش رو بسته بود ولی اینا فکر می کنن ما جزو مایملکشون هستیم همه جای دنیا هم این تیپ آدما هستن حتی تو کشورهای توسعه یافته، خلاصه که به خاطر خدا خیلی والدینم رو تحمل کردم و مراعاتشون رو کردم و باهاشون مدارا کردم وگرنه دهنشون رو سرویس می کردم برای تحملشون هم رو به حافظ آوردم هر وقت از دستشون ناراحت بودم و دیگه به گلوم رسیده بود می رفتم یه فال می گرفتم تا آروم بشم و آرومم میشدم!
حالا اینا رو گفتم که بگم چند ساله دیگه به اون زمانم می خندم مشکلات من با والدینم سر چیزای کوچیک خیلی بی اهمیت بود اصلا نباید خودم رو ناراحت می کردم این قدر برام مشکلات پیش اومد که حالا آرزوی اون روزها رو دارم و البته استقلال و آزادی هم یک آرزو یا حتی هوس بود که تو دل ما انداخته بودن اصلا چه اهمیتی داره مستقل باشی یا نباشی یا آزاد باشی یا نباشی وقتی سلامت نیستی و غم داری؟!
اینکه افتخار کنی به خودت که جلوی زورگو وایمیستی خیلی بچگانه است اتفاقا بیشتر محدودت می کنند و می گذارندت میان دیوارهای نامرئی، با جنگ و دعوا چیزی حل نمیشه، با گروکشی چیزی حل نمیشه، چون اون آدم ها سنتی و فکر بسته اند اصلا مثل سنگ و بت هستند، با ضربه زدن فقط قوی تر میشن لازمه که آب باشی تا بشویی و ببریشون وگرنه آخرش باید همدیگه رو ناکار کرد یا کشت یا خودکشی کنی!
برای آب بودن لازمه که انعطاف پذیر بشی، توقعت رو کم کنی، پذیرش پیدا کنی، از هر چیزی نرنجی، بدونی یه سنگ برای اینکه شسته بشه لازمه که مکررا با زبان خوش باهاش حرف زده بشه، اینکه کوبنده باشی و بزنی تو دهن طرف رو و این چیزا تو گفتمان انقلابه و تو جامعه ی ما مرسوم شده و از سر خودخواهی و خودپسندی هست رو باید بذاری کنار و سعی کنی خودت رو بذاری جای طرف مقابل و از دریچه ی چشم اون ببینی و دیگه سختم نگیری این جهان خودش تلخ و سخت هست بدترش نکنیم!
من از دست فکرهای خشمناک خودم رنج می برم!؟ دیشب فهمیدم شب ها برای این نمی تونم درست بخوابم!؟
فکر می کردم تسلیمم و چون و چرا نمی کنم و پذیرفتم وضع دنیا این طوری هست اما نمی دونم چرا یک دفعه با خودم گفتم کی گفته باید این طوری باشه؟! چرا باید تسلیم باشم؟! چرا یک همچین چیزهایی رو باید بپذیرم؟!
فهمیدم اون حالت تسلیم و پذیرش یک سرپوش بوده چون که نتونسته بودم تغییری ایجاد کنم! از سر ناچاری تسلیم شده بودم و پذیرفته بودم وگرنه دلم نمی خواست!؟
آدم های پررو رو که می بینم که با وقاحت حرف می زنند می خوام بزنم تو دهنشون اما این کار پسندیده ای نیست!؟ بعدم من نمی تونم راه بیفتم آدم ها را ادب کنم!؟ تازه گفتم که فهمیدم این حسم از سر حسن نیت نیست از کینه است!؟
اینا این قدر پررو هستند که میگن: من گناه همه رو می گیرم و میرم جهنم!؟ آخه به یه همچین موجودی چی میشه گفت؟! هیچی حالیشون نیست!؟ نه می فهمند اخلاق چیه نه تربیت نه خدا نه ...!؟
خلاصه که دیشب بهتر خوابیدم!؟ این جنگ و جدال های شبکه های ماهواره ای هم روی آدم تاثیر می گذاره!؟ من باید اعتراف کنم خیلی سریع تحت تاثیر همنشینی قرار می گیرم!؟ اونم از سادگیم هست نمی دونم پشت حرف های آدم ها چه انگیزه هایی پنهان هست!؟ هیچ وقت خبیث نبودم!؟
بعد نوشت: توی نت چند تا مقاله در این موضوع رو نگاه کردم روش های برخوردشون خیلی بی تربیتی تر هست، من یه راهکار از نوجوانی داشتم این جور آدم ها رو آدم حساب نمی کردم که بخوام بهشون فکر کنم یا جوابشون بدم! همون بهتره! یه نیشخند بهش می زنی و تمام!؟ به ما نیومده روش های حضرت عیسی و عرفا رو دنبال کردن همان شیوه ی خودمون رو داشته باشیم بهتره! والا تو خود قرآن نوشته اکثر آدما در حد چهارپایند حالا ما هی بخوایم ثابت کنیم آدم هستند! خوب آدم نیستن با رفتارشونم دارن ثابت می کنند!؟
این روزها در حال دل کندن از آدم ها هستم!
دیروز حس تنهایی را پذیرفتم و پذیرفتم که باید خودم را دوست داشته باشم!
می خواهم به خودم عشق بورزم!
فهمیدم به مه مغزی مبتلا هستم!
ذهنم خسته است ونیاز به بازیابی دارد!
می خواهم از بدنم مراقبت کنم!
عقل سالم در بدن سالم است!
فهمیده ام سیاست باعث غفلتم می شود!
می دانم کسانی هستند که از من بهتر کنش سیاسی انجام می دهند!
کار را باید به اهلش سپرد!
من کتاب های معنوی می خوانم!
حالم با آن ها بهتر است!
فیلترینگ هم که شدید شده است!
دیگر نمی شود وبگردی کرد!
فصل بهار است است از سپیده دم تا غروب پرنده ها آواز می خوانند!
می خواهم صدایشان را گوش دهم!
برای مردمم دعا می کنم!
برای کشورم دعا می کنم!
جاوید ایران!