بدان ای عزیز
که رنج مردم در سه چیز است :
از وقت، پیش میخواهند.
از قسمت ، بیش میخواهند.
و آن دیگران را ، از آن خویش میخواهند.
خواجه عبدالله انصاری
من فکر می کنم چون بدون تحقیق و همین جور رندوم به آدم های بی بضاعت نزدیک شدم این اتفاق ها برام افتاده و در ضمن خوبی هام نفسانی بوده، اولش به خاطر خدا نزدیکشون شدم اما بعد دلم سوخته و ترحم کردم، راستشو بخواین دلسوزی خیلی کمه در واقع دلم براشون کباب شد وقتی اون وضعشون رو دیدم اما حس های من از سر عشق و شفقت به اون ها نبود چون با بدی دیدن از اون ها باز برعکس سنگدل و بی رحم شدم، وقتی دقت می کنم می بینم ایراد از احساسات خودم و ایگوی خودم هست که بهش بر می خوره، هر کار می کنم توقع نداشته باشم بازم توقع دارم یعنی توقع دارم در برابر خوبی، خوبی ببینم نه بدی، اینو عقل حسابگر و ایگو میگه اما اگر در مسیر درست باشم ایگوم باید خرد بشه و اتفاقا در برابر خوبی، بدی ببینه تا از خودبینی دربیاد حتی از خوددوستی!
پس نتیجه می گیریم اون آدم ها با بدی هاشون بهم لطف کردن اگر بهم خوبی می کردن نفس من مشغول اون ها میشد، کلی مغرور میشدم و به خودم می بالیدم و البته اون ها رو به خودم وابسته می کردم من دقیقا می خواستم بهم وابسته نشن و خودشون روی پای خودشون وایسن و نیاز همیشه به من نداشته باشند فکر می کنم تونستم فکرشون رو تغییر بدم و موفق بودم، تازه من یه بخش کار بودم، خود خدا معلوم نیست قبل و بعد از ارتباطمون چه پیامی براشون فرستاده باشه، من آدم اجتماعی نیستم روابط عمومیم صفره، فقط کاری که می دونم درسته رو انجام میدم بقیه ش با خود خداست!
پس نتیجه می گیریم بازم باید خوبی کنم تا نفسم از دلبستگی ها کنده بشه و از خودم خالی بشم، این فکرهایی که برای خودت دل می سوزونی فقط ایگوت رو باد تر می کنه و خودت رو قربانی و مظلوم می بینی و نسبت به بقیه پر غرور و بی رحمی میشی، کسی که باید به خودم توجه کنه خودم هستم نه دیگران که خودشون کلی مشکل دارن و اصلا شاید در توانشون نباشه بهم کمک روحی کنند چون روح من رو نمی شناسن و خودم بهتر روحم رو می شناسم و در ضمن خود اون افراد هم نیاز به کمک روحی دارن وگرنه وضعشون این نبود!
بعدنوشت: من فکر کنم همیشه از تنگ نظری مردم می نالم اما خودمم تنگ نظرم! یه تیکه سخنرانی دیدم اینم لینکش دیدنش خالی از لطف نیست!
بعدنوشت بعدی: یه کم مطلب خوندم در مورد پاک شدن از کبر، یک اینکه رنجیدن از دیگران نشانه ی کبر هست و البته به خشم اومدن از دیگران هم نشانه ی کبر است و خود دانا پنداری هم نشانه ی کبر است یعنی یک ایگوی قوی و محکم که باید شکسته شود اینا رو می دونستم اما یادم رفته بود از نشانه های نفس شیطانی همینه که تو رو مشغول به خودش می کنه و این قدر بیخ گوشت می خونه که تمام قواعد رو فراموش کنی و سر بر داری که چرا یا اینکه بگی من مظلوم و طفلک چقدر خوبی کردم و بهم بدی شد حالا منم بد میشم و یا چیزهای دیگه، وقتی کنار آدم هایی هم باشی که خودشون ایگوی قوی دارن و همه ش دم گوشت می خونن بیشتر این طور میشی اون ها هم خودشون شیطانن، در اصلش نه تنها نباید از اون ها اثر بگیری بلکه باید اون ها رو از دست شیطان نجات بدی اما ما اون قدر ضعیف النفسیم که خودمون کشیده میشیم پایین!؟
من نمی خوام قضاوت کنم اما چی کار کنم؟! به شدت از آدم ها ترسیدم!
نمی دونم چرا از همون بچگی آدم ها بهم بدی می کنن حتی بچه ها!
من بهشون خوبی می کنم اون ها بهم بدی می کنند!
بعد نمی دونم چرا همه توقعات زیاد زیاد از ما دارن!؟
من هر کار بهم گفتن انجام بدم تا حالم خوب بشه رو انجام دادم حتی سعی کردم با آدم ها همدلی کنم و درکشون کنم اما بازم همون اتفاق ها افتاد!
من نمی فهمم چرا این جوریه!؟
ولی دیگه خسته ام!
این وبلاگ رو خوندم و تو گوگل سرچ کردم انگار مشکل خیلی هاست که خوبی می کنن و بدی می بینن، تازه به یه بدی های خودمم پی بردم!
من خیلی بدجنسم!
همه ش کارهای بدی می کنم!
اون زمان یه چیزی تومه که میگه انجام بده!
نمی دونم اون چیه!؟
وقتی هم انجام میدم پشیمون میشم!؟
عذاب وجدان می گیرم!
اما همیشه این اشتباه رو می کنم!؟
خدا یا چرا منو از گناه پاک نمی کنی؟!
خسته شدم این قدر کارما دادم!؟
چرا گناه کردن لذت داره؟!
اگر کار بدیه چرا انسان ازش لذت میبره؟!
چرا خوب بودن تاوان داره؟!
بد باشی باید کارما بدی!؟
خوبم باشی باید تاوان بدی؟!
این چه دنیایه؟!
همیشه دلم می خواست انسان بودم!
اما همیشه یه چیز مخلوطی بودم از خیر و شر!؟
نتونستم عشق بدم و عشق بکیرم!
نتونستم به دیگران کمک کنم!
نتونستم واقعا خدمت کنم!
نتونستم به مصالحه برسم!
شاید ثانیه هایی این حس ها رو تجربه کردم اما همیشگی نبوده!
دلم می خواست آدم بزرگی باشم که منشا اثر باشه!
ولی یه پاپتی بیشتر نیستم!
آدما اکثرا عادت دارن خوبی هاشون رو بزرگ می کنن و بدیهاشون رو کوچک میشمرن!
اما من این طور نیستم! برعکسم!
شاید از کمالگراییم باشه که ذره ای بدی رو نمی تونم تو خودم تحمل کنم!؟
بقیه که خروار خروار بدی می کنن و از همه طلبکارن!؟
ولی اون ها به خودشون ظلم می کنن!
شاید منم چون واقع بین نیستم یه جور دیگه به خودم ظلم می کنم!؟
دنیا رو برای خودم تیره و تار می کنم!؟
خودم میشم قاضی، خودم میشم شاکی، خودم خودم رو متهم میکنم!؟
خودم خودم رو مجازات می کنم!؟
چه به روز روان ما آوردن!؟
از خونه و مدرسه و تلویزیون و ....
چرا این قدر تنهاییم؟!
انسان موجود احمقیه!
خودش برای خودش و هم نوعانش مشکل می سازه!؟
چرا نمی تونیم مثل آدم زندگی کنیم؟! چرااااااااا!؟
امشب احساس می کنم حالم خوشه! سبکبار و سبکبالم!
نمی دونم چرا روزها به خصوص قبل از ظهر اعصابم بهم می ریزه!؟
خودم اعصاب خودم رو بهم می ریزم! با فکرهای تکراری و پوچ!
آخه بهم چی میدن که همیشه این فکرها رو می کنم؟!
من چمه؟! چرا خوب نمیشم؟! از چه ناخرسندم؟! با که جنگ دارم؟!
این فکرها رو کردم دوباره سنگین شدم!؟
آزادی یعنی از فکرهای منفیت و مخربت آزاد بشی!
تا وقتی توی ذهنت درگیری هر جا بری وضعت همونه!
دنیای بیرون هر چقدرم قشنگ باشه برای تو تیره و تاره!
نمی تونی لذت ببری و شاد باشی و از داشته هات استفاده کنی!
برم بخوابم غصه نخورم!