امروز یک متن خواندم از آقای دکتر مهرآیین استاد جامعه شناسی، آخر پست می گذارم به نظرم حرفشان درست بود خلاصه ش این بود که ما لازم است به فکر دیگران هم باشیم در مقابل آینده دیگران مسئولیم!؟
خوب ما در این زمینه هم تعادل نداریم و صفر و صدی هستیم یا غرق در خودمان می شویم می رویم دنبال آینده خودمان و به دیگران اهمیت نمی دهیم یا ناگهان احساساتمان برانگیخته می شود و از خودمان می گذریم و پا روی خودمان می گذاریم و همه چیز را فدای دیگری می کنیم!؟
آخر باید ملاک و معیار داشته باشیم که کی به فکر خودمان باشیم کی به دیگری فکر کنیم، احساسات ملاک درستی نیست، نمی دانم می گویند اخلاقی باشید ولی هر مکتبی اخلاقیات خودش دارد ولی یک چیز سرراست این است که با خودمان بگوییم اگر من الان اولویتم خودم باشد نتیجه چه می شود اگر اولویتم دیگری باشد نتیجه چه می شود!؟ من دیگر همین قدر عقلم می رسد!؟
نوشته ی استاد مهرآیین که یک عکس آقا پسر هم ضمیمه اش بود که من آن را دیگر نگذاشتم:
آینده، "فردای امروز" ما نیست که بتوانیم کنترلش کنیم.آینده امری مبهم و در عین حال بی نهایت است.ابهامش باعث می شود انسان در مقابلش احساس انفعال کند و عظمت آن را بپذیرد و بی انتها بودنش باعث می شود انسان در مقابلش احساس مسئولیت کند. احساس مسئولیت در مقابل آینده یعنی بدانی جهان در کنترل تو نیست و تنها مال تو نیست: برعکس جهان پر از عدم قطعیت است و برای همگان است.پس باید در مقابل آینده ای که برای همگان است مسئولانه رفتار کرد و با رفتارهای مخرب به نابودی احتمالی آن دامن نزد.آینده مثل چشمان این فرزند است: بی انتها و پر از حیرت. چشم دیگری بهترین جایی است که با نگاه کردن به آن می توان آینده را فهمید: چشمانش هم نشان می دهد که جهان تنها مال من نیست و هم نشان می دهد جهان پر از راز و حیرت انسانی ست که متفاوت از من است و حق حیات دارد و همچون من باارزش است.در مقابل این چشمان پر از راز و بی انتها باید مسئول بود و مسئولانه رفت کرد: آنچه در زندگی ما فراموش شده است " چشمان دیگری ست". لحظه ای به چشم دیگران و راز زندگی نهفته در آن نگاه کنید تا اندکی فروتن و متواضع شوید و اخلاقی زیستن را تجربه کنید:" سیاست یعنی من نگران چشم توام"، سیاست یعنی " پسرم من نگران چشم تو و راز زندگی نهفته در آنم".
http://t.me/mostafamehraeen
من یک انسان بیخودیم!؟
یا این ورم یا اون ورم!؟
موضعم مشخص نیست!؟
به خودم انتقاد دارم!؟
بسیار بسیار طمعکارم!؟
ضعف های خودم را قبول ندارم!؟
تازه خیلی هایشان را قدرتم می دانم!؟
دیگر چه بگویم که هر چه بگویم آبروریزیست!؟
خدا هی آبروی ما را به جا می کند ولی خودم خرابش می کنم!؟
واقعا چرا خودتخریبی دارم!؟
ادعایم می شود حزب باد نیستم اما به بادی این طرفم به بادی آن طرف!؟
بدتر از همه اینکه گرفتار انانیت و خودم هستم!؟
ایگوام خدای من است!؟
تمام ایمان و خداپرستیم الکی بود!؟
من خودپرستم!؟
و تا الان هیچ جوره ازش رها نشدم!؟
آخر چه کنم این ها در من ریشه دوانده!؟
از اول که خودم را شناختم همین طور بودم!؟
بعد گیرم می دهم به آدم ها چرا فلانن و پشمدانن!؟
نمی دانم این دیگر چیست که ولم نمی کند!؟
می گویند تمام این چیزهایی که در آدم ها می بینی در خودت هست!؟
ولی کیست که قبول کند و باور کند!؟
باید خیلی فروتن باشی و خودت را شکسته باشی که زیر بار چنین چیزی بروی!؟
البته آخرش مجبور می شوی قبول کنی!؟
خیلی چیزها را در مورد خودت هست که باید قبول کنی!؟
سخت است اما واقعیت دارد!؟
اگر قبول نکنی مدام عذاب میکشی تا روزی که قبول کنی!؟
خودت را از جایگاه والایی که برای خودت در نظر گرفته ای بیاور پایین!؟
این به نفع خودت است!؟
تا کی خودفریبی و انکار!؟
چرا ناراحتی؟!
چه شده است؟!
من چیزهایی که از فیلم و سریال ها در بچگی دیده بودم اجرا کردم!؟
نمی دانم چرا این ها جواب نمی دهد ولی در فیلم ها جواب می دهد!؟
نمی دانستم دلت می شکند!؟
نمی دانستم از زندگی و عشق بیزار می شوی؟!
خودم هم بیزار شدم!؟
من خیلی وقت است بخشیده امت!؟
از حرف هایم متوجه نشدی؟!
اما تو مرا نبخشیدی هنوز در قیافه ای!؟
یک چیزی که من یاد گرفتم این است که ناراحتی هایم را بروز دهم!؟
طرف مقابل که علم غیب ندارد خودش بفهمد چرا من ناراحتم!؟
البته قبول دارم پیش خیلی ها این کار انجام دهی برایشان مهم نیست!؟
ولی من خودم می خواهم بگویی!؟
بگو در مورد رفتار من چه فکر کردی!؟
بگو چه احساسی درت ایجاد کردم!؟
من که فعلا خدمت شما هستم!؟
باید با هم همکاری کنیم تا آن چیزهایی که بینمان خراب شده است درست شود!؟
می خواهی یا نمی خواهی!؟
مرد عمل هستی یا نیستی!؟
این کار فقط در صورتی ممکن است که هر دویمان بخواهیم و تلاش کنیم!؟
انتظاراتمان را از هم بگوییم!؟
همچنین نیازهایمان و خواسته هایمان!؟
هر دویمان هم باید یک قدم عقب رویم یعنی از یک چیزهایی برای هم بگذریم!؟
ولی نمی شود یک نفر کامل بگذرد و یک نفر دیگر فرمانروایی کند!؟
این اسمش ارتباط سالم نیست!؟
همان ارباب و رعیتیست!؟
حالا بیا بغلم، ما که گناه کردیم این هم رویش!؟
من دیگر نمی خواهم دیوانه وار دنبال اهدافم بروم و همه چیز را فدایشان کنم!؟
بعدنوشت:
الان چرا باز بیزارتر شدی!؟
من که حرف بدی نزدم!؟
اگه زده ام بگو تا دیگر نزنم!؟
بعدنوشت بعدی:
من از موضع بالا به شما نگاه نمی کنم!؟
خودتان این جوری فکر می کنید!؟
اتفاقا من می خواهم شما بالاتر از من باشید!؟
اما یک کارهایی می کنید که نشان می دهد نیستید!؟
من هم که نمی توانم ساکت بنشینم و الکی تایید کنم!؟
چاخان پاخان دوست دارید!؟
بعدنوشت بعد بعدی:
آفرین درست فهمیدی من دیگر دوستت ندارم!؟
دوست داشتنم تمام شد!؟ خودش رفت!؟
دیگر وقتی من چیز دیگر می خواهم می روید یک کار دیگر می کنید این طور می شود!؟
شماها خودتان را بیشتر دوست دارید!؟
ارتباطم برای خودتان می خواهید نه طرف مقابل!؟
سرمایه گذاری روی شماها فایده ای ندارد!؟
فقط حروم کردن عمر است!؟
هر چند که برنامه ی خاص دیگری برای عمرم ندارم!؟
از این به بعد مثل بقیه ی آدم ها الکی زندگی می کنم!؟
فقط روز را شب و شب را روز می کنم!؟
البته الان چند وقت است همین طورم!؟
اینجا چند روز بود بارون میومد الانم تگرگ ریز میاد، میگن اطراف ها برفم اومده، اینجا هم قراره بیاد، مامانم میگه گفتن از خونه ها بیرون نیاین خطرناکه!؟
کره جنوبی هم آتش سوزی جنگل شده کلی خونه ها و مردم سوختن و آواره شدن!؟
ولی پرنده ها تو همین هوای سرد و بارونی دارن می خونن و درخت ها دارن شاخه هاشون جوانه می زنه!؟
طبیعت به ما سلام می کنه، زندگی جریان داره، باید یاد بگیریم چطور زندگی کنیم!؟
می گویند عشق یک احساس لطیف است اما من لطافت زنانه ندارم البته به حال خودم باشم مدل خودم دارم اما زیادتر از معمول و اغراق آمیز خوشم نمی آید که باشم!؟
از بچگی حرف زدن زن ها را که می دیدم اینکه منظورشان چیز دیگریست و چیز دیگر می گویند به نظرم کار خوبی نبود البته خودم بزرگ شدم و فهمیدم این فشار دیگران به خصوص مردان است که باعث می شود زن ها این کارها را بکنند و خودم هم مقداری بهش دچار شدم به خصوص که سعی کردم با خانم ها مراوده کنم تا زنانه تر شوم ولی واقعا نمی توانم به قواعدی که بین زن هاست عمل کنم هیچ جوره تو کتم نمی رود!؟
نمی دانم مغز من مرد است یا چیست؟! بدنم که کاملا زن است و از خیلی ها زن ترم هستم نمی دانم در روانم هم بخش زنانه دارم اما مخصوص خودم هست ولی خلقیات مردان را هم دارم خوب باید مغز قابلیتش را داشته باشد که این چیزها درش وارد شود چرا در بقیه ی زن ها وارد نمی شود!؟
خودم خسته شدم از اینکه در جنسیت متفاوتم، در مذهبی بودن و غیر مذهبی بودن متفاوتم و یه چیزی آن بینم، حالا هم که با عشق و شعر که همیشه حالم را خوب می کرد مشکل پیدا کردم!؟ چرا من نمی توانم مثل دیگر مردم باشم؟ تازه از نظر فرهنگی هم یک چیز را از غربی ها یاد گرفتم یک چیز را از شرقی ها و یک چیز هم از ایرانی ها، در این زمینه که کاملا سردرگمم!؟
جزو هیچ گروهی نیستم و عضو تمام گروه ها هستم آن وسط ها برای خودم دست و پا می زنم، آخر هیچ گروهی به نظرم کاملا درست نیست، هر کدام بدی ها و خوبی های خودشان را دارند، من سعی کردم خوبی ها را جذب کنم اما نشد دچار بدی ها هم شدم!؟
بعدنوشت: کلا قلب من از بچگی در حالت آماده باش هست و همیشه منتظر تهدیده خوب تو این شرایط من چه جوری می خواسته لطافتم رشد کنه!؟
بعدنوشت بعدی: چیزی که در زنان درک نمی کنم این هست که با خوشحالی این کارها را انجام می دهند اصلا فکر نمی کنند این طور رفتار کردن خفت و خواریست خیلی راحت اجازه می دهند مردان شکلشان دهند و با خوشحالی قبول می کنند بعد هم مردان می گویند زنان فلانن و این جورن و اون جورن، خوب خودتان کردید اگر یک زنی تن به این بساط ندهد بهش انگ می زنید و دخلش را می آورید!؟