واقعا حال آدم چه یکباره دگرگون می شود!
ناهار خوردم یک مرتبه حالم دگرگون شد!
الان حال خوشی دارم!
واقعا به غذاست؟!
منتها مدام فراموش می کنم وقتی حالم بد است بگویم می گذرد!
باید صبر و تحمل کنم این قدر بی طاقت!؟
شاید بخوابم!
شایدم آهنگ گوش کنم!
هنوز استراحت لازم دارم!
بیشتر خستگی هایم در رفته اما کمی تا قسمتی باقیست!
این هایی که غذای خوب و سالم نمی خورند پس چه می شوند؟؟!!
من همیشه تنها ماندم از همان بچگی به این صورت بود آدم ها بهم حمله می کنند نمی دانم چرا!؟
من با آن ها خوبم اما آن ها نمی توانند انگار خوبی من را ببینند بهم حمله می کنند و من هم نمی خواهم مثل آن ها حیوان وحشی باشم و خوب از آن ها فاصله می گیرم!
از طرفی بین مذهبی ها و غیر مذهبی ها هم تنها هستم حالم از تظاهرها و ریاهای مذهبی ها بهم می خورد و نزدیکشان نمی شوم از طرفی غیر مذهبی ها هم افکار مرا قبول ندارند و با هم اصطحکاک داریم در نتیجه باز هم تنها می مانم!؟
مشکل من این است که از اول نخواستم همرنگ جماعت شوم و تاوانش طرد شدن و تنهاییست!؟
نمی دانم این همه سال تقلا کردم و گشتم و کسی را پیدا نکردم چرا باور نمی کنم سرنوشت من تنهاییست!؟ قبولش نمی کنم هنوز به آدم ها امید دارم ولی نباید داشته باشم آدم ها امتحانشان را پس دادند!؟
امروز تصمیم گرفتم آدم هایی بهم بدی کردند رو ببخشم چند تا مقاله خوندم نوشته بود اول باید زخم های عاطفیت رو شفا بدی بعد می تونی ببخشی و تا جایی که من فهمیدم برای هر کس این شفا دادن فرق می کنه!
خلاصه که خودمو شفا دادم و سبک شدم و تونستم رها کنم چون که نوشته بود قبول کنید آدم ها اشتباه می کنند و خوب دیدیم که خودمون چه راحت اشتباه می کنیم شاید نیت بدی نداشتند اما شده دیگه یه آن به هر دلیلی کنترل از دستشون خارج شده!
لینک 1https://roozaneh.net/fun/profile-picture/%D9%85%D8%AA%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%B4%D8%B4/
لینک 2https://www.sublimiran.com/what-is-forgiveness/
لینک 3https://www.beytoote.com/psychology/khanevde-m/emotional-wounds-healed.html?m=1
من آدم ها را دوست ندارم یعنی دوست دارما اما دوست ندارم چطوری بگم!؟
ابتدا آدم ها را دوست دارم اما وقتی می بینم با من بدرفتاری یا زرنگی می کنند دیگر مثل قبل دوستشان ندارم اما باز هم دوستشان دارم ولی کمتر!؟
وقتی خودخواهی هایشان را می بینم وقتی نادانی هایشان را می بینم ازشان متنفر می شوم دلم می خواهد ریختشان را نبینم اما وقتی نمی بینمشان دلم تنگ می شود می گویم ای کاش بود اما باز که می بینمش می گویم اه حالم بهم خورد همان بهتر نمی دیدمش!
خلاصه که نمی دانم چرا این طورم از وقتی افسرده شدم این طور شدم قبلش آدمی را می گذاشتم کنار دیگر سراغش نمی رفتم!؟
پی نوشت: من نتیجه می گیرم دوست داشتن من مشروط و خودخواهانه است و یک جورهایی دارم آدم ها را کنترل می کنم پس واقعا کسی را دوست ندارم اول خودم را دوست دارم اول ایگوی خودم را دوست دارم!
چقدر خوبه که این سال ها وب سایت های خوبی در زمینه ی روانشناسی و خودشناسی به وجود آمده است اگر بشینی و بخونی و عمل کنی کلی جلو میفتی!
اما متاسفانه حتی به آدم ها معرفی می کنی، نمی روند بخوانند، این حجم از بی اعتنایی به مطالعه و تحقیق چرا در بین مردم وجود دارد؟!
اکثرا حاضرند پولشان را بابت مشروب و سیگار و مواد مخدر بدهند اما دو خط مطالعه نکنند! این موضوع لازم است آسیب شناسی شود!
به نظر می رسد مردم اکثرا توسط ناخودآگاهشان کنترل می شوند و این خیلی خطرناک است!؟