آدم ها نمی دانند ما را جوری تربیت کرده اند که ماشین و برده باشیم!
که کارگر و کارمند باشیم
که یک عمر کار کنیم برای بقیه
اما پس زندگی خودمان چه می شود؟
اصلا نمی دانیم خواسته ی قلبی خودمان چیست؟
ارتباطمان را با روحمان از دست داده ایم!
غرق در روزمرگی شده ایم!
نمی دانیم با تنهایی خود چه کنیم؟!
من به شما یک نصیحت دارم!
منتظر هیچ کس نمانید!
منتظر نمانید یک نفر بیاید با هم خوش بگذرانیم!
برویم کافه، برویم پارک، برویم سفر، برویم باشگاه و ...
همه ی این ها را تنهایی می توانی انجام دهی!
فقط دلت ببین چه می خواهد!
برو و انجامش بده!
باور کن می چسبد کیف می کنی!
امتحان کن وقت را از دست مده!
امروز روز درگذشت احمد شاملو، شاعر و ادیب معاصر است ایشان بسیار خدمت به فرهنگ ایرانی کرده اند اما به این بهانه می خواهم چیزی را بررسی کنم.
چهره ی ایشان برای من خیلی آشناست اما من هیچ وقت ایشان را ندیدم از شعرهایشان هم خیلی خوشم نمی آید کلا شعر نو را خیلی دوست ندارم گاهی شاید بخوانم!
یک نفر در کانالش شاملو را با سهراب سپهری مقایسه کرده بود به نظر من شعر سهراب جالب تر است اما چهره ی سهراب آن قدرها برایم آشنا نیست!
تناقض عجیبیست نه؟ اینکه می گویند وقتی یک نفر آشناست یعنی در زندگی گذشته ات در عالم قبلی با او آشنایی داشتی یا ارتباط روحی با او داری در این مثال رد می شود!
اما روانشناسان می گویند کسی که به نظرت آشنا می رسد یا شبیه یک نفر دیگر است که قبلا دیدی یا داری خصوصیات خودت را در او فرافکنی می کنی و خودت را در او می بینی، در این مثال این فرض قابل قبول تر است!
یک چیز دیگر که خیلی عجیب است و من دقت کرده ام آدم ها در یک مقطع از زندگیشان برایت آشنا هستند حال تغییر می کنند یا هر چه که مثلا همین آقای شاملو عکس های جوانی اش خیلی برایم آشنا نیست اما عکس هایی که از سن بالاتر از ایشان موجود است به شدت برایم آشناست!
اگر من و شما به عنوان یک انسان حقوق مدنی برابر داشته باشیم یک نگاه مدرن و دموکراتیک به انسان است.
اما از طرفی وقتی آدم ها را می شناسی بسته به موضوعی که با آن آدم ها را دسته بندی می کنی آدم ها در درجات متفاوت با هم قرار دارند.
مثلا یک نفر با عقل تر و باهوش تر است و یک نفر درجه ی عقلی و هوشی پایینی دارد، یک نفر اطلاعات زیادی دارد و یک نفر دیگر اطلاعات محدودی دارد، یک نفر ایمان بیشتری دارد و دیگری بی ایمان است، یک نفر دارای عواطف و احساسات شدید است و یکی دیگر مثل مجسمه است و ...
آیا این آدم ها که با هم از هر لحاظی متفاوت هستند با هم برابر هستند خوب معلوم است که خیر، این آدم ها شایستگی ها و مشخصات متفاوت دارند.
حال ما یک مشکل داریم می خواهیم قانونی وضع کنیم که عادلانه باشد در نتیجه تصمیم گرفته ایم تمام انسان ها را در پیشگاه قانون برابر فرض کنیم اما این انسان ها واقعا با هم متفاوت هستند و برابر فرض کردن آن ها کاریست غیر عادلانه!
از طرفی علم آمار می گوید در یک جامعه تقریبا به طور مثال تعداد باهوش ها همان قدر است که تعداد کم هوش ها هم هست مگر یک عاملی این توازن را بر هم بزند!
از طرفی تجربه ی بشری ثابت کرده است هر گاه گروهی خاص از لحاظ قانونی در جامعه برتری یافتند ظلم و فساد در جامعه زیاد شده است پس نظریه پردازان باز به این نتیجه رسیده اند حقوق تمام انسان ها در مقابل قانون مساوی باشد تا چنین اتفاقاتی نیفتد!
ولی من یک مشکل دارم از طرفی آدم ها را قرار است برابر ببینیم از طرفی نمی شود این کار را کرد چون واقعا آدم ها با هم برابر نیستند برای مثال دانشمندی را فرض کنید که در مقابل یک فرد عامی قرار می گیرد این دو حتی نمی توانند حرف هم را درست بفهمند چه برسد که بخواهند با هم گفت و گو کنند!
به نظر می رسد امروزه به کسانی نیاز داریم که حرف بین یک گروه را برای گروهی دیگر یک جورهایی ترجمه کند تا دو گروه بتوانند با هم گفت و گو کنند، این اشخاص باید شناخت کافی از تفکرات هر دو گروه را داشته باشند البته شاید هوش مصنوعی بتواند این مشکل را حل کند!
و این مثال فقط از لحاظ عقل و فکر بود در صورتیکه در زمینه های مختلف هم چنین مثالی می توان زد البته اگر کسی خود سعی کند از دیگران شناخت حاصل کند خیلی خوب خواهد بود اما در جامعه ی متکثر و متنوع یک نفر نمی تواند در همه ی جوانب به این مهارت برسد!
در پایان نتیجه می گیریم با وجود اینکه انسان ها با هم متفاوت هستند لازم است در پیشگاه قانون مساوی باشند وگرنه یک جامعه ی بزرگ و متنوع و متکثر به مشکل بر می خورد از طرفی نیاز است شغل جدیدی به وجود آید که پیوند دهنده ی گروه های مختلف جامعه باشد تا جامعه بتواند با هم گفت و گو کند وقتی گروه های مختلف جامعه از انزوا در بیایند راه برای تبادل آگاهی و اطلاعات باز می شود و این باعث به وجود آمدن یک گفتمان نو می شود البته در حال حاضر تسهیلگرانی هستند در بعضی حوزه ها کار می کنند اما در جامعه ی ما بهشان توجه نمی شود!
امروز یک مطلب از اوشو می خوندم می گفت: هر دوستی درش سایه ای از دشمن هست و هر دشمنی سایه ای از دوست درش هست!؟
یعنی چی؟ یعنی این که هر دوستی می تونه به دشمن بدل بشه و هر دشمنی به می تونه دوست بشه!؟
من از بچگیم با هر کسی دوست نزدیک شدم آخرش دشمنم شد و من نفهمیدم چرا!؟ با خودم می گفتم من چه کارش کردم!؟ منم دیگه گذاشتمش کنار و کسی هم که دشمنم بود هیچ وقت دوستم نشد برای اینکه نمی تونستم بهش اعتماد کنم!؟
ولی جدیدا در اینستاگرام هم نوشته هایی می بینم که خیلی از دوست ها از دوست هاشون ضربه خوردند!؟
به خودم امیدوار شدم فقط من نیستم بدشانسم!؟ این یکی از قوانین این دنیاست!؟
یادمه قدیما سعدی هم یه چیزایی در مورد دوست و دشمن می گفت اما خوب اون موقع قبول نکردم!؟
هنر می خواد دوستات رو دوست نگه داری و دشمن هات رو هم دوست کنی که من ندارم!؟
من ترجیح می دهم از آدم ها فرار کنم!؟
من در یک حصار گرفتارم!
یک حصار نامرئی!
مثل یک تخم مرا احاطه کرده است!
شاید من یک جوجه ام که هنوز از تخمش در نیامده است!
این حصار را من نکشیدم!
وقتی بچه بودم هم بازی هایم کاری کردند این گونه شوم!
پسران بدی بودند خیلی به من بدی کردند!
شاید هم این خوبی بود چون دیگر نتوانستم با کسی دوست شوم!
و تنهایی برای خودم این طرف و آن طرف می رفتم!
یک حفاظ است که باعث می شود با آدم ها بر نخورم!
آدم هایی که حالا می بینم دل هایشان و ذهن هایشان پر از آفت است!؟
به من آسیب می زنند!؟
من هر جا بروم در تخم خودم خواهم بود!
تا زمانی که متولد شوم!