امروز یه شعر از شاملو رو دیدم!
فکر می کنم باید دور باشم تا عشقم پخته شود!
هنوز زود است بخواهم بدستت بیاورم!
هنوز خیلی چیزها باید به خودم و تو ثابت شود!
بی قراری نمی کنم بالاخره باید صبر کردن را یاد بگیرم!
از ابهام نمی هراسم بجنگش می روم، نمی گذارم شکستم دهد!
شعر این بود، می توانستم ازش تقلید کنم و برای تو درستش کنم اما دزدی میشد:
آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.
زندگى مجال نمى دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مى دانى:
نفسى که مى کشم تو هستى؛
خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
(٢٣ شهریور ٤٣)
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
دفتر: مثل خون در رگ هاى من
دبیرستان که بودم بچه ها این شعر رو می خوندن من مریضم یه مریض بی اراده، تو مریضی یه مریضی یه مریض بی اراده!
البته این فکر کنم یه آهنگ بود برای عشق مثلا اما جالبیش اینه که من بعد از چند سال همون طوری شدم مریض و بی اراده و حالا هم پرخاشگر و بی اعصاب البته از اول بودم اما الان شدیدتره و به جای اینکه شکرگزارتر و قدردان تر و خندان تر بشم عبوس تر و غر غر رو شدم البته شاید چون که همه ش تو خونه ام این طور شدم شاید همه ش به خاطر بی قراری و کم صبری هست ولی نمی دونم چه کار کنم حالم خوب بشه!؟
جرعه ای عشق مرا نوشان ای خدا!
دیشب یه پشه اومده بود ملاقاتم، منم توی خواب بیدار میشدم و با کله بهش می زدم که بره یهو نمی دونم چی شد صداش قطع شد نمی دونم تو تاریکی چی کار کردم!؟ خخخخخ
یه خوابایی هم دیدم بابام اومده بود و خواهرم و زیرزمین رو بازسازی کرده بودن که اونجا محل کارشون بشه یه اتاقم واسه بچه ها، بچه های همسایه هم میومدن اونجا بازی! مگه من این چیزها رو به خواب ببینم که خانواده ی ما همه با هم باشند، خواهرم که میگه اینا القائات جامعه هست خیلی خانواده ها از هم پاشیده هستند هیچکدوم هم مشکلی ندارن منم مشکلی ندارم هر کسی می خواد سی خودش بره، بره اما ناخودآگاهم صمیمیت و شادی رو دوست داره برای همین بداخلاق میشم چون ندارمشون!
امروز فهمیدم خواستن آسایش و آرامش یک دام بزرگ هست و من سال ها به دنبالشون بودم!
اصلا روی آوردن من به خدا برای این بود که از بچگی یه استرس یا اضطراب یا بی قراری داشتم نمی تونم با واژه ها توصیفش کنم همین الان که دارم حرف می زنم باهامه پایین شکمم حسش می کنم وقتایی که شدیدتره تو قلبم هم هست و کاملا بی خودی هست و منشاش رو نمی دونم اما وقتی تحت استرس قرار بگیرم مثل مرغ سر کنده میشم می خوام خودم رو بزنم به در و دیوار!
خلاصه که روی آوردن من به خدا برای این بود که دنبال آرامش بودم و خلاصی از این احساسات که البته کمک کننده بود هر چه گذشته بیشتر آرامش بدست آوردم اما انگار گوشه ی امن نشستن کار درستی نیست چون هیچی بدست نمیاری!
دیروز بخش دلیری و امروز بخش دادگری کتاب کتاب مقدس عشق رو خوندم و همین طور دو بخش از کتاب پیامبر خلیل جبران، اونجا در مورد این موضوعات صحبت کرده بود و من هم یه جستجویی کردم یه سری شعر و نوشته پیدا کردم!
ولی من تازه آسایش و آرامش رو پیدا کردم، بذارمش کنار و برم تو دل مشکلات؟!
رفته بودم که برم اما برگشتم!
رفتم که سکوت کنم اما نمیشه!
بچه ها به نظرم این جنایته که یکی رو به خودت امیدوار کنی، یکی رو عاشق کنی و بعد بذاری بری!
مرد و زنم نداره!
ولی خوب آدم پر شکه!
عشق چیز عجیبیه!
می تونه فقط یه هیجان زودگذر باشه یا حتی یک آتش سوزان و بی قراری!
ولی از کجا بفهمی کدومه؟
بعد نوشت: بچه ها اگه یه آدم به نظرتون خیلی آشنا باشه اما بعد عوض بشه جوری که دیگه به نظرتون آشنا نباشه، تکلیف چیه؟ خوب وقتی احساس نزدیکی نیست و نمی کنی نمیشه که به زور با چسب دو نفر رو بهم چسبوند!؟
یه نکته: کلا انکار خودم تغییر کردم چون آدم های زیادی بودند که قبلا دوستشون داشتم و محوشون میشدم اما الان اصلا برام جذابیت ندارند و به نظرم خیلی سطحی هستند!
واقعا نمی دونم چرا هر وقت عاشق میشم این قدر بی قرار میشم می خوام زودتر بهش نزدیک بشم اصلا این مقدمات اولیه رو دوست ندارم و ترجیح میدم تمومش کنم تا وایسم این مراحل اولیه بگذره، برای همین هر دفعه دیدم طرفم داره بازی درمیاره من تمومش کردم حوصله ندارم از همین اول شروع کرده به سیاست بازی، من با آدم باسیاست نمی تونم کنار بیام، یه نفر بی شیله پیله می خوام که رفیق باشه که مثل آینه صاف باشه!
حالا امروزم بی قرار شدم آخه چرا باید این قدر هجران بکشم زود بهم برسیم دیگه!؟ بابا قدرش رو می دونم!؟ معما شده!؟