نمی دونم چرا با اینکه بیشتر فهمیدم تو دنیا چه خبره و من باید مهربان تر باشم اما عصبی تر شدم!
شاید چون چند هفته است از خونه بیرون نرفتم اما آخه بیرون برم چی کار؟!
تو خونه حالم خوبه ها، تنهایی و خلوتی!
فقط یاد یه چیزایی میفتم اعصابم خرد میشه!
هنوز نتونستم ببخشم!؟
پر کینه ام!
برای دفعه ی اوله که اقرار می کنم کینه دارم!
و این ها من رو آزار میده!
پی نوشت: تازگی کشف کردم گرگ تیز چنگال کینه ای هم هستم، رسما باغ وحشم! خخخخخ
همه چیز افسرده کننده ست!
تنهایی!
بی کسی!
غربت حتی تو خونه ی خودت!
آینده ی نامعلوم!
گذشته ی داغون!
جنگ!
وضع مملکت!
وضع خودت!؟
میگن اگه بپذیرید به صلح میرسید!
مگه میشه قبول کرد این همه بدبختی رو!؟
باید قبول کنی بدبختی!
باید قبول کنی بی عرضه بودی!
باید قبول کنی شانس نداشتی و تقدیرت این بوده!
اینا سخته!
قبولش سخته!
غرورت پس چی میشه!
منیتت له میشه!
شایدم همه ی این اتفاق ها افتاده که دست از غرور و منیت برداری!؟
چه آرزوهایی داشتم!
فکر می کردم کسیم برای خودم!
همه ش به باد رفت!
خسته ام، خسته!؟
خسته از اینکه هر راهی که بود رفتم بلکه درست بشه!
اما نشد!
می دونم مثل من زیاده!
یکی برنامه ریزی کرده ما این سرنوشت رو داشته باشیم!
...........
من از وضع خودم خسته ام!
گوشه ی خونه ام و زندگی را می گذارنم
بدون هدفی، بدون معنی
اما چه کنم، راه دیگری ندارم!
دوست داشتم من هم خانواده ای می داشتم
فعال بودم، کار مفیدی می کردم
مرا ببخش که دوستت نداشتم
تو همیشه آرزوی من بودی!
به چشم برادر بزرگ تر نگاهت می کردم
می خواستم اگر روزی ازدواج می کنم با کسی شبیه به تو باشد!
این قدر که آقایی!
اما نمی شود، بعضی چیزها دست ما نیست
دیگر اصلا عشق هم به نظرم بچگانه شده است
تنهایی آزارم می دهد
اما نمی توانم به خاطرش تصمیم اشتباه بگیرم
مرا ببخش
آمدم زندگیت را بهم ریختم و رفتم
چند سال از عمرت هدر رفت
البته می دانم تجربیات خوبی کسب کردی
ما که از قصد نمی خواستیم بهم آسیب بزنیم
اگر به تو آسیب زدم عذر می خواهم
امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی
کنار کسی که تو را می خواهد
من نمی توانم خوشبختت کنم
یک سر دارم و هزار سودا
زندگی من هم همیشه اینگونه بوده
تنها و افسرده، دور از گرمای مهر و محبت
دیگر به این کنج خو گرفته ام
جور دیگری نمی توانم زندگی کنم
مهر و محبتت را پس می زنم
از بچگی این عادت را داشتم
نمی دانم چرا این کار را می کنم!؟
محبت می خواهم اما اگر زیاد شود حالم را بد می کند!
مردم هم که می بینند من این طورم کلا ترکم می کنند
من هم می خزم گوشه ی تنهایی ام
دیگر من و تنهایی رفیق شده ایم
در آغوشش می کشم
آغوش تو برای یک آدم بااحساس مثل خودت باشد بهتر است
می دانم ناراحت می شوی
اما همیشه این عادت را هم داشته ام
که تنهایی و یک طرفه تصمیم بگیرم
باز هم ازت می خواهم مرا ببخشی
نبخشی هم حق داری
من با دلت ناخواسته بازی کردم
نمی خواستم این طور شود
فکر می کردم عاشقم
دیگر واقعا خداحافظ
نمی دانم دلت با من است یا نه!؟
نمی دانم این نامه را می خوانی یا نه؟!
من دودلم!
نشانه ها به من می گویند سمت تو بیایم!
اما تو کارهای عجیب و غریب می کنی!
که من نمی فهمم معنی آن ها چیست؟!
عقل من می گوید داری با من بازی می کنی!
اما اگر واقعا عاشقی چرا بازی می کنی؟!
من از تنهایی خسته شده ام!
و تو را یار دلم می بینم!
اما یک جوری شده ای!
این عشق تو را افسرده کرده است!
من هم از عشق پیر شده بودم!
اما دوباره جوان شدم!
من فکر می کنم تو عاشق من شدی تا مثل من سفری را شروع کنی!
و قرار نیست ما بهم برسیم!
من یک بار نوشته ای نوشتم،
در آن گفتم هر کس عاشق من است باید چه کار کند!
دیگر حرفی ندارم!
لطفا شفاف و صریح باش!
نخواه منظورت را از اعمالت حدس بزنم،
چون من مثل مردم عادی فکر نمی کنم
و نمی توانم حدس بزنم چه می گویی!
برای من دنیا جور دیگری تفسیر می شود!
بیشتر نمی توانم توضیح دهم،
چون قابل توضیح نیست!
امشب خیلی توی فکرم برای همین دلنوشته ام آنچنان دلی نیست!
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد.
حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی
کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی
خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از
آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن
را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.