باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من کارهای بدی کردم

من در چند سال اخیر کارهای بدی کردم البته کارهای خوبم کردم اما فکر کردم به جایی رسیدم که می تونم جبران تمام گذشته را دربیارم حالا دور، دور من هست و این حرفا!؟

برگشتم به خودم که تو بچگیم بودم کارهایی که دوست داشتم انجام بدم اما نگذاشته بودند رو انجام دادم اما حالا می بینم اون کارها اکثرا احمقانه بود و من خیلی احمقم که یه عمر حسرت این چیزا رو خوردم!؟

دیشب خواب عشق سابق رو دیدم دعوامون شد منم بستنی قیفی رو کردم تو دماغش!؟ خخخخخ تو خوابم از هم دلخوریم و دعوا داریم هنوز بهم نرسیده با هم دعوا داریم!؟ 

من آدم نمیشم بلکه از حماقتی به حماقتی دیگر منتقل میشم اصل پایداری حماقت!؟

خسته شدم از اینکه هی عذرخواهی کردم هی دوباره اشتباه کردم!؟ چه فایده داره عذرخواهی هام!؟ 

دیگه از دست من خشمگین باشید منو نبخشید اشکال نداره من دیگه پذیرفتم بیشتر مردم دوستم ندارند!؟

منم دیگه حسم به مردم عوض شده، چند روز پیش یه آهنگ یه خواننده جوون خونده بود برای جنگ، اول خوشم اومد از آهنگه اما بعد کامنت ها رو خوندم دلم چرکین شد بهش، واقعا انگار قصد از هنر دیگه خود هنر نیست طرف اغراض دیگه هم پشت کارش هست، منم که بدبین دنبال یه چیزی می گردم!؟

خلاصه که موندم چه کار کنم!؟ از طرفی حسم بد شده به آدما از طرفی راهی جز عشق ورزیدن به آدم ها ندارم ولی نمی تونم این کار رو بکنم!؟ همه ی آدما از چشمم افتادن!؟ انگار اونایی که میگفتن ذات بشر درست بشو نیست راست می گفتن!؟

خوب بودن و معنای زندگی

چند وقته دارم فکر می کنم که برای این زندگیم بی معناست چون خوب بودنم بی معناست!

یعنی درست نمی دونم چرا باید خوب باشم!

به ما بچه بودیم گفتن این کار خوبه ما هم خوشمون اومده انجام دادیم شاید در مواردی هم از ترس خوب هستیم!؟

اما به جای معنای زندگی باید دنبال معنای خوب بودن بگردم!؟

زندگی ما پوچه چون نمی دونیم داریم چی کار می کنیم!؟

حرف سر اینکه نمی خوایم هم بدونیم!؟

فقط می خوایم یه عمری کنیم و راحت باشیم و همه چی برامون فراهم باشه!؟

نه دردی نه رنجی نه سختی در زندگیمون باشه!؟

اتفاقا به خاطر همین طرز فکر هر اتفاقی میفته میشه درد و رنج و سختی!؟

وگرنه زندگی های ما واقعا اون قدرها سخت نیست!؟

تو کتاب شیخ بهایی خوندم بچه ای که در بچگی سختی و درد و رنج نکشه تو بزرگسالی به مشکل می خوره و از پس زندگیش بر نمیاد!؟

به نظر میاد درست میگه!؟

البته ما درد و رنج و سختی داشتیم اما باید با همون مشکلات کنار می اومدیم راه برطرف کردنش رو نداشتیم!؟

خود پدر و مادرامون و معلم هامون اصل مشکلاتمون بودند!؟

اون چیزی که از نظر اونا درست بود از نظر ما مسخره بود!؟

ما هم می خواستیم راه درست خودمون رو بریم!؟

اونا نمی زاشتن!؟

و تمام کودکی و نوجوانی و جوونی ما تو همین کشاکش رفت!؟

بگذریم!؟

حالا چرا باید خوب باشیم؟

چون خوبه؟

چون قشنگه؟

چون دوست داشتنیه؟

چون بقیه دوستت دارن؟

چون اگه نباشی طرد میشی و تنبیه میشی؟

خوب باشم که خدا دوستم داشته باشه؟

خوب باشم که به اخلاقیات عمل کنم؟

و ...

می بینید همه شون مسخره است!؟

کودکانه ست!؟

خوب بودن چرا خوبه؟

به نظرم چیزی که الان به ذهنم می رسه اینه که: 

وقتی خوبی نفس راحت می کشی و سبکی!

وجدانت راحته!

 اعصابت راحته!

با درون خودت همراستایی! 

پیش خودت ارزش و منزلت داری! 

آرامش داری! 

در جنگ نیستی!

می خوام خوب باشم چون خودمو دوست دارم!

پس خودمو دوست دارم برای همین بدی نمی کنم!

فکر کنم این میشه عزت نفس!

پیش به سوی خوددوستی و عزت نفس!

البته آدم یه وسوسه هایی میشه که این حرفا چیه و برو بابا و بیا این کار رو بکن حال میده اما نباید به این حرفای نفس گوش کرد!؟

دلم گرفته

دلم گرفته!

نمی دونم به خاطر اخبار امروز و کشته شدن یه سری بدست اسرائیل و یه سری در سیستان و بلوچستان هست یا به خاطر عشقی که از دست رفت!

یا شایدم به خاطر اعمال و رفتار خودم دلم گرفته!

از خودم دلم گرفته!؟

یا از خدا دلم گرفته!؟

آهنگای غمگینم گوش دادم هیچ کدوم فاز نداد!؟

شاید رفتم قرآن گوش دادم!

من خیلی آدم بدیم اراده ی اینم ندارم خوب بشم!؟

خوب شدن زحمت داره و من خسته تر از اونی هستم که همت کنم!؟

تازه بد بودن زیر زبونم مزه کرده متاسفانه!؟

تازه فهمیدم وقتی به حرف نفست گوش میدی حالت بهتره!؟

نصف حال بد من به خاطر این بود جلوی خودم رو می گرفتم کار بد نکنم!؟

و بقیه در حقم بدی می کردند و من هیچ کار نمی کردم دلم خنک بشه و حرص می خوردم!؟

ولی این جوری هم خیلی بده!؟

روز به روز دارم تو باتلاق فرو میرم!؟ 

دلم باز شد خوب شدم!؟

باید بیشتر فکر کنم!

خدای پاک و منزه

در زندگی گاهی اتفاقاتی می افتد که آدم را به شک یا کفرگویی می اندازد مثلا کار خوب می کنی و اتفاقات بد میفتد، بعد به خشم می آییم و به خدا گله و شکایت می کنیم که چرا با من بازی کردی؟ چرا جواب کارهای خوب من را با بدی دادی و غیره!

اما لازم است یادمان باشد خدای منان پاک و منزه از صفات انسانی ماست و دارای حکمت است و ما با عقل محدود خود نمی توانیم آن نمای بزرگ تر که او می بیند را ببنیم در ضمن که بیشتر اوقات تقصیر خودمان است درست عقل خود را به کار نبستیم و تصمیمات اشتباه و گاه احمقانه گرفته ایم ریسک بیخود و نا به جا کردیم و الا آخر!

پس یادمان باشد صفات انسانی را به خداوند نسبت ندهیم و آگاه باشیم قضاوت های ما بر سر سرنوشتمان کوته بینانه است و ما آخر داستان را نمی دانیم شاید دردی عظیم به صلاح ما باشد تا در آن پخته شویم، شاید تنهاییمان برای این باشد که وقتی در جمع قرار می گیریم از خدا غافل می شویم تنهایی باعث می شود به خدا روی بیاوریم و چیزهای دیگر!

من فکر می کنم ...

من فکر می کنم چون بدون تحقیق و همین جور رندوم به آدم های بی بضاعت نزدیک شدم این اتفاق ها برام افتاده و در ضمن خوبی هام نفسانی بوده، اولش به خاطر خدا نزدیکشون شدم اما بعد دلم سوخته و ترحم کردم، راستشو بخواین دلسوزی خیلی کمه در واقع دلم براشون کباب شد وقتی اون وضعشون رو دیدم اما حس های من از سر عشق و شفقت به اون ها نبود چون با بدی دیدن از اون ها باز برعکس سنگدل و بی رحم شدم، وقتی دقت می کنم می بینم ایراد از احساسات خودم و ایگوی خودم هست که بهش بر می خوره، هر کار می کنم توقع نداشته باشم بازم توقع دارم یعنی توقع دارم در برابر خوبی، خوبی ببینم نه بدی، اینو عقل حسابگر  و ایگو میگه اما اگر در مسیر درست باشم ایگوم باید خرد بشه و اتفاقا در برابر خوبی، بدی ببینه تا از خودبینی دربیاد حتی از خوددوستی!

پس نتیجه می گیریم اون آدم ها با بدی هاشون بهم لطف کردن اگر بهم خوبی می کردن نفس من مشغول اون ها میشد، کلی مغرور میشدم و به خودم می بالیدم و البته اون ها رو به خودم وابسته می کردم من دقیقا می خواستم بهم وابسته نشن و خودشون روی پای خودشون وایسن و نیاز همیشه به من نداشته باشند فکر می کنم تونستم فکرشون رو تغییر بدم و موفق بودم، تازه من یه بخش کار بودم، خود خدا معلوم نیست قبل و بعد از ارتباطمون چه پیامی براشون فرستاده باشه، من آدم اجتماعی نیستم روابط عمومیم صفره، فقط کاری که می دونم درسته رو انجام میدم بقیه ش با خود خداست!

پس نتیجه می گیریم بازم باید خوبی کنم تا نفسم از دلبستگی ها کنده بشه و از خودم خالی بشم، این فکرهایی که برای خودت دل می سوزونی فقط ایگوت رو باد تر می کنه و خودت رو قربانی و مظلوم می بینی و نسبت به بقیه پر غرور و بی رحمی میشی، کسی که باید به خودم توجه کنه خودم هستم نه دیگران که خودشون کلی مشکل دارن و اصلا شاید در توانشون نباشه بهم کمک روحی کنند چون روح من رو نمی شناسن و خودم بهتر روحم رو می شناسم و در ضمن خود اون افراد هم نیاز به کمک روحی دارن وگرنه وضعشون این نبود!

بعدنوشت: من فکر کنم همیشه از تنگ نظری مردم می نالم اما خودمم تنگ نظرم! یه تیکه سخنرانی دیدم اینم لینکش دیدنش خالی از لطف نیست!

بعدنوشت بعدی: یه کم مطلب خوندم در مورد پاک شدن از کبر، یک اینکه رنجیدن از دیگران نشانه ی کبر هست و البته به خشم اومدن از دیگران هم نشانه ی کبر است و خود دانا پنداری هم نشانه ی کبر است یعنی یک ایگوی قوی و محکم که باید شکسته شود اینا رو می دونستم اما یادم رفته بود از نشانه های نفس شیطانی همینه که تو رو مشغول به خودش می کنه و این قدر بیخ گوشت می خونه که تمام قواعد رو فراموش کنی و سر بر داری که چرا یا اینکه بگی من مظلوم و طفلک چقدر خوبی کردم و بهم بدی شد حالا منم بد میشم و یا چیزهای دیگه، وقتی کنار آدم هایی هم باشی که خودشون ایگوی قوی دارن و همه ش دم گوشت می خونن بیشتر این طور میشی اون ها هم خودشون شیطانن، در اصلش نه تنها نباید از اون ها اثر بگیری بلکه باید اون ها رو از دست شیطان نجات بدی اما ما اون قدر ضعیف النفسیم که خودمون کشیده میشیم پایین!؟