باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

امروز فهمیدم!

امروز فهمیدم چقدر بدی در من هست و من همه رو سرکوب کردم شایدم اجدادم تو خودشون سرکوب کرده بودند اما به هر حال من هم تمام آن ویژگی ها و صفات آدم هایی که یک عمر قضاوتشون کردم رو دارم فقط در اون ها این چیزها ظهور پیدا کرده بوده در من دفن شده بود!

دیگه به خودم و انگیزه هام بدبین هستم حتی می خواستم اینجا نیام این چیزها رو بنویسم چون شاید دارم ریا می کنم و خودم متوجه نیستم!

واقعا همه این قدر پیچیده اند یا من این قدر پیچیده ام؟!

می دونید باهاش کنار اومدم گذاشتم تظاهر کنند و محوشون کردم خیلی کار خسته کننده ای هست انرژی زیادی می بره و الان خسته ام ای کاش یکی بود با هم حرف می زدیم و تفریخ می کردیم!

مامانم و خواهرم رفتند مسافرت و من و داداشم خونه ایم، کارهای خونه دیگه با منه!؟

ولی اینکه میگن انسان حیوان ناطقه راست راسته و ما خوی حیوانی داریم هر چی هم تربیت شده و متمدن باشیم آخرش حیوانیم، منتها فکر می کنیم الان آدمیم و اوف چه خبره!؟

آدم بی صبر

من خیلی بی صبرم!

از بچگیم این طور بودم!

تو ماشین همیشه بابام رو کلافه می کردم!

هی می گفتم کی می رسیم!

اونم آخرش داد میزد سرم! خخخخخ!

بچه که بودم دوست داشتم زود بزرگ بشم!

تو امتحانا دوست داشتم زود برگه ام بدم بره!

تو مدرسه ها منتظر تابستون بودم!

تو تابستون منتظر مدرسه ها!

الانم تابستون دلم زمستون می خواد!

زمستون میگم کی بشه تابستون بشه!

کلی نقشه می کشم که چی کار کنم!

اما بیشترش رو انجام نمیدم!

هر روز فکر می کنم باید نحو احسن از روزم استفاده کنم!

اما بعد همه ی وقتم رو پای گوشی می گذرونم!

در 35 سالگی هیچی ندارم!

نه دستاوردی، نه پولی، نه خانواده ای، نه روابطی!؟

خودم رو شماتت می کنم!

چون اراده و استقامت و صبر و توانایی انجام کارها رو نداشتم!

البته همین الان از خیلی ها جلوترم!

اما اون تصویری که مد نظر خودم بود نرسیدم!

نمی دونم اصلا بشه یا نشه یا کی بشه!؟

به جای تمرکز روی کارای امروزم فکر و خیال می کنم، سرکوفت می زنم، غر می زنم، وقتم رو این جور هدر میدم!؟

نمی خوام مثل پدر و مادرم باشم که در شصت سالگی هیچند!؟ فقط ادعاشون میشه!؟

می خوام تو سن پیری از زندگیم راضی باشم، افسوس گذشته رو نخورم!؟

ولی صبر ندارم یه کاری رو شروع می کنم می خوام زود به نتیجه برسه!؟

زندگی یک سفره، مقصدی نداره، انتهاش مرگه!

اینا رو می دونم اما میگم که تو سفرم به بابام می گفتم کی می رسیم!؟

با اینکه هنوز مناظر یادمه و جالب بودند!

از مقصدها کمتر چیزی یادمه!؟

جدا ها!؟

حرص و آز باعث میشه بخوای زودتر به مقصد برسی!

اینو فهمیدم!

کنترل این حس خیلی مهمه!

صبر در مقابل قلیان امیال خیلی مهمه!

صبر با شفقت، نه سرکوب!

ما یک کودک درونی داریم که خیلی کم سنه، غریزیه!؟

بهمون یاد دادند با خشم با این موجود رفتار کنیم!

اما نه اشتباهه، با صبر و حوصله و شفقت باید باهاش رفتار کنیم!

احساسات

وقتی خیلی بچه بودم به این نتیجه رسیدم که احساسات و عواطف چیز خوبی نیستن باعث می شوند آدم خجالت زده بشود.

در فیلم و سریال های آمریکایی هم می دیدم آن ها احساساتشان را دوست ندارند و انسان منطقی جایگاه والاتری از انسان عاطفی دارد.

بنابراین احساساتم را سرکوب کردم و هیچ وقت واکنش احساسی نشان نمی دادم این برای دخترهای ایرانی که عاطفی بودند اصلا جالب نبود و به خاطر همین دوستم نداشتند.

در اوایل نوجوانی بیماری های دستگاه گوارش به سراغم آمد البته به شکل خفیف و من نمی دانستم این ها بیماری هست تا اینکه در میانه ی دهه ی بیست سالگی اوضاع وخیم شد و بیماری های دیگر هم به سراغم آمد.

بعد از کلی تحقیقات فهمیدم بیشتر مشکلات من به خاطر سرکوب شدن احساساتم است و البته در همان آمریکا هم خیلی از مردم به سرنوشت من دچار می شوند! فهمیدم در حق خودم جنایت کرده ام.

خلاصه اینکه هنوز خوب نشده ام و این بیماری ها هم بهتر نشده اند چند سال سعی کردم با طب مکمل و یوگا رفعشان کنم اما جواب خاصی نگرفتم.

اما چیزی که یاد گرفتم این بود که نمی توانی با طبیعت خودت مقابله کنی و بخواهی چیز دیگری باشی چون طبیعت قوی تر از خودآگاه است و می خواهد راه خودش را برود.

موازنه قلب و مغز

در کودکی من به عنوان یک بچه باهوش شناخته می شدم و تشویق هم می شدم در خانه یا مدرسه البته در بعضی دروس خیلی ضعیف بودم و سرزنش می شدم بابت آن ها.

خوب راهی که من انتخاب کردم این بود که در دروسی که استعداد دارم تمرین زیاد کنم و خودم را به آن ها مشغول کنم و دروسی که استعداد کمی دارم و باعث سرزنشم می شوم را ازشان متنفر باشم و مطالعه نمی کردم حتی تکالیفم را تا جای ممکن انجام نمی دادم و وقتم را با آن دروسی پر می کردم که حس خوب به من می دادند.

از طرفی احساسات و عواطف و هیجانات در خانواده ی ما پسندیده نبود کلا انتظار داشتند ما از همان کودکی عاقل و منطقی باشیم البته من خودم خوشم می آمد چون در همه جا عقل ستایش می شد و در برنامه هایی که برای کشورهای غربی هم بود عقل ستایش می شد و احساسات یا قلب مزمت اما در برنامه های ایرانی و شرقی در احساسات و عواطف غلو می شد که این هم برای من یک جوری مسخره بود.

در هر صورت چون احساسات و قلب باعث می شد حس خوبی به خودم نداشته باشم و از طرفی خشم زیادی داشتم قلب و احساساتم را در همان سنین زیر دبستان سرکوب کردم چون ازشان متنفر بودم.

سال ها گذشت و من دچار بیماری هایی شدم که پزشک ها نمی توانستند درمانشان کنند چون که به دارو جواب نمی دادند اول دارو اثر می کرد بعد از یک مدت اثر خودش را از دست می داد و مشخص شد که ایراد از جای دیگر است.

این را هم بگویم که درست است که ما احساسات خود را در قلب حس می کنیم اما مراکز احساس در مغز ما هست در واقع من مغزم را در مغزم قرار دادم بخش های احساسات در نیمکره راست مغز هست و بخش های استدلال و منطق در نیمکره چپ.

بله بعد از سال ها من فهمیدم که من ذاتی فردی هستم که دو نیمکره ام تقریبا مساوی با هم فعال هستند اما من خواسته ام مدام نیمکره راست را در نظر نگیرم و خودم را به نیمکره چپ مشغول کنم و این خودش باعث حال بد من است.

تحقیقاتی نشان می دهد انسان ها سه دسته است گروهی نیمکره چپ مغزشان فعال تر از راست است گروهی نیمکره راست مغزشان فعال تر از چپ است و گروهی مثل من راست و چپ تقریبا به طور مساوی فعال هستند و این افراد معمولا دچار درگیری های درونی هستند و دودل و مردد زیاد می شوند.

الان یاد گرفته ام بین قلب و مغزم موازنه ایجاد کنم یا همان دو نیمکره مغزم و نمی خواهم مثل کس دیگری باشم یا طوری باشم که در نظر دیگران خوشایند است.

حالا حس بهتری دارم قلبم باز است و شاد و با نشاط است مغزم بار بر رویش نیست و سعی می کنم مدام فکر نکنم آزاد و رها هستم و حس خوب زندگی را می چشم البته گاهی دچار یه حس هایی می شوم که رو به چیزهای آرام کننده می آورم که در مطلب قبلی نوشتم اما در صدد این هستم که آن ها را هم کم و کمتر کنم.

مشکل با خوردن

بعضی وقت ها دچار یک حالاتی می شوم که فقط با خوردن آرام می شوم بعد هم که آرام می شوم از دست خودم ناراحت می شوم که چرا خوردم چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.

هر چه می گذرد بدتر هم می شوم یعنی باید بیشتر بخورم تا به حس آرامش برسم!

نمی دانم این اضطراب سرکوب شده است یا ترس سرکوب شده یا خشم سرکوب شده یا ناراحتی سرکوب شده ...

تازه فقط خوردن نیست یک نوعی از حالاتی که دچار می شوم را خوردن آرام می کند حالت های دیگری نیز دارم که اعتیاد های دیگر آرامشان می کنند البته تا الان دچار اعتیاد به مواد مخدر یا الکل نشده ام جای شکرش باقی است.

از وضعیتم خسته ام چون زندگی نمی کنم.

متاسفانه وقتی بچه بودم به این نتیجه رسیدم که احساسات و عواطف و هیجانات چیز خوبی نیستند و تحملشان برایم سخت بود شاید چون هیچ کس را نداشتم که احساساتم را جدی بگیرد و درک کند بلکه حتی به خاطر احساساتم مسخره هم می شدم من هم با خشم احساساتم را سرکوب کردم و یواش یواش در شرایط هایی که قرار می گرفتم که برایم سخت بود دچار اعتیاد شدم که یکیش خوردن است.

از اعتیادهایم شرمسارم برای همین بقیه یشان را نمی گویم بیشتر از این خودم را رسوا نمی کنم اما به خود استفاده از گوشی و اینترنت نیز وابسته شده ام.