نابود شدم!
عشق تو مرا نابود کرد!
دیگر توان ندارم!
دیگر انگیزه ی هیچ کاری را ندارم!
در درونم باتلاقی به وجود آمده است!
من خودم، خودم را با دستان خودم و با زبان خودم نابود کردم!
حال دیگر گریه و شیون چه فایده ای دارد؟!
در یک لحظه خر شدم و خریت کردم!
فکر کردم هر کاری بکنم دیگر اشکال ندارد!
من همه چیز را بهم ریختم!
من مغرور شدم!
من مغرور شدم و به خودم عجب کردم!
پشیمانم اما پشیمانی چه فایده ای دارد؟!
آب رفته به جوی باز نمی گردد!!!
بله باز نمی گردد!!!
از خودم حالم بهم می خورد!
همان طور که بی دلیل خوش بودم الان هم بی دلیل دچار یک حالی شدم بله این طوری هاست!
می گن که آدم باید حواسش باشه وقتی خیلی خوشحاله و همه چی بر وفق مراده شادی زیاد نکنه و مغرور نشه و وقتی ناراحت هست و ناامید و گریانه و دنیا بهش پشت کرده زیادی ناراحت نشه و خودشو نبازه!
یک نقطه ی وسط داره که اسمش رو نمی دونم چیه!؟
میگن تکبر و غرور نداشته باش!
نگو من!
اما ارزش خودتو بدون!
با هر کسی مراوده نکن!
خودتو دوست داشته باش!
خوب من برم جلوی آیینه بگم: وای من چقدر خوشگلم بعد باورم بشه خوشگلم بعد مغرور میشم می گم من خیلی خوشگلم!
اینا همه به هم ربط داره!
هیشکی نمی گه مرز بین عزت نفس و غرور چیه!؟
هیشکی نمی گه مرز بین فروتنی و خود را کم دیدن چیه؟!
اینا همه قاطی پاتیه!؟
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون با یزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی
خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان
به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند
که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانند خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد
بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان
نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند
بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده درآمد ز پای
که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراین را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بستهست پیش
بوستان سعدی
من تغییر کردم طی این دو روز که به سرعت تغییر کردم!
دیشب چاکراه خورشیدیم باز شد و امروزم رفتیم دفتر خدمات مشتریان اولش آقاهه بهم احترام گذاشت بعد دید من خیلی خاکی ام بی تربیت شد منم دیدم این طوره انگار مردم هر طور باشی فقط واکنش نشون میدند برای همین یک دفعه محکم باهاش حرف زدم اونم دیگه آخرش جمع شده بود تو صندلیش!؟
آره از این بعد یه سمیرای دیگه هستم اینجا قانون جنگله منم نمی خوام طعمه باشم توسط بقیه خورده بشم!؟
هر چند تو مسیحیت میگن دلت شیر باشه خودت بره و تو صوفیه میگن دلت شیر باشه خودت آهو بچه ولی من یعنی ایگوم دیگه بی احترامی و تحقیر رو تحمل نمی کنه!؟ شایدم باید بکنه!؟ نمی دونم!؟
ایگوم چند روز پیش داشت از هم می گسست اما ادامه ندادم به عشق ورزی!؟ خودمو خوار کنم واسه چی خوب؟! اونم در ملاعام!؟
همه می خوان کسی باشند من هیچکس بشم؟! بعد اونایی که زورشون بهم میرسه پدرم رو در میارن!؟ هر چی عقده دارن سرم خالی می کنند!؟ که چی بشه!؟
واقعا نمی دونم چی خوبه و چی کار کنم!؟ قبلا این قدر راحت خشمگین نمی شدم و خویشتنداریمو از دست نمی دادم!؟ یکی رفتار بد داشت با مهربونی باهاش حرف می زدم نرم میشد!؟
نمی دونم چی داره روم اثر می ذاره!؟ چرا همش در حال تغییرم!؟ بیشترینش فکر کنم اینه که دچار عجب شدم!؟ خودم رو محق می دونم!؟ همش به خاطر قرآنه، مومنین رو میبره بالا غیر مومنان رو تهدید و سرزنش می کنه!؟ کتاب مقدسم همین طوره!؟ یه حسی می کنی وقتی می خونی و خطاب قرارت میده، از خودت خوشت میاد!؟ این خیلی مخربه!؟ غرور کاذب ایجاد می کنه!؟ حتی نوشته های وبلاگم هم همین طوره وقتی بر می گردم می خونمشون از خودم خوشم میاد!؟ رهزنه! رهزن!؟
خیلی درهم برهم شد!؟ شاید متوجهش نشید اینا همش فکرامه که پشت هم می اومد!؟ ولی خودم یه چیزایی دستگیرم شد!؟