جدیدا آدم هایی که تو خیابون می بینم نه اینکه باهاشون حرف بزنم مثلا رهگذر ازشون خوشم که میاد نمی دونم چه جوری نگاشون می کنم که اون ها خوششون نمیاد ولی از هر کسی خوشم نمیاد هی میاد نزدیکم!؟
والا نمی دونم من به عنوان دیوونه معروف شدم یا چی که این جوری میشه!؟
اون روز از یه خانم مسن باوقار خوشم اومد همچین با تاسف نگام کرد!؟
واقعا شاید منم که از ظاهر قضاوت می کنم، انرژی اشتباه از آدم ها می گیرم!؟ چه می دونم!؟
امروز توی آپارات داشت در مورد کریس رونالدو حرف می زد با خودم گفتم زندگی ماها با کریس رونالدو و مسی یه جور دیگه شد نمی دونم ولی حس می کنم داداشامن!؟ نمی دونم چرا!؟
کلا کسی که سلبریتی میشه یه حس دیگه ای بهش داری، نمی دونم چرا!؟ حالا هنرمند یا ورزشکار یا هر چی!؟ به هر حال دوسش داری غریبه نمی دونیش!؟ نمی دونم خودشون چه حسی دارن!؟ میگن بعضی هاشون که خیلی قیافه میگیرن و افه میان!؟ جلوی دوربینشون با پشت دوربین فرق داره!؟ ولی خوب دیگه به هر حال عزیزن!؟ البته تو سال ها تغییر می کنن همین مسی و رونالدو چقدر عوض شدن!؟
در واقعیت هم خیلی زحمت می کشند تا در اوج باقی بمونن، درسته که حرفه شون عشقشونه ولی خوب بازم سخته!؟ مثل ما اهل بخور و بخواب نیستن!؟ :)
اینکه این قدر آدم ها قضاوتشون می کنن و تحت فشار هم هستند داستان دیگریست!؟ اینکه چقدر اخلاق خوبی دارن هم داستان دیگریست!؟ اینکه سیاسی میشن یا نمیشن هم داستان دیگریست!؟ اینکه مردم توقع دارن به هر وضعیتی واکنش نشون بدن هم داستان دیگریست!؟ به هر حال هر کار بکنن زیر ذره بینن و یه عده خوششون میاد و یه عده هم نه!؟ واقعا نمی تونن راحت زندگی کنند!؟
می دونید اگر پله پله نگاه کنیم، من یه دورانی عاشق انیمیشن و تلویزیون بودم، بعد یه دورانی رفتم تو خط فیلم و سریال، بعد یه دورانی تو اینترنت می گشتم، بعد رفتم سراغ کتاب ها، ولی حالا که از اطلاعات اشباع شدم چی کار کنم؟!
بازم تنها چیزی که به ذهنم میرسه رفتن به طبیعت هست اما خوب تنها رفتن در طبیعت مشکلات خودش رو داره، یادمه می گفتن قبلا که زندگی قبیله ای بوده وقتی پسرا بالغ میشدن باید مدتی رو تنها در طبیعت می گذروندن تا مرد بشند ولی من که زنم!؟
این قدر تو شهر بودم و در رفاه بودم هیچ مهارتی ندارم اگر تنها در طبیعت بمونم، تازه من مریضم داروهام رو چه کنم؟! دستشویی و حموم رو چه کنم!؟ آب تمییز از کجا بیارم!؟
آره همه ش با خودم این فکرا رو می کنم، گفتم که تو سرم نچرخن!؟
یه اتفاقی امروز افتاد، یه مدت بود خیلی پیچیده شده بودم اما امروز جرئت کردم و حرفامو زدم و از برخورد و قضاوت دیگران نترسیدم این باعث شد حالم تغییر کرد و پیچیدگی ها کمتر شد، برای همین تصمیم گرفتم از این به بعد حرفامو بزنم و احساساتم رو بگم، من مسئول فکری که دیگران درباره م می کنند نیستم، اتفاقا این جوری آدم ها رو هم بهتر می شناسم!؟
هر چی که تو این پست گفتم در این راستا بود!؟
بعدنوشت: دیگه نمی خوام همه ش یه کاری بکنم فقط می خوام آرام زندگی کنم، این همه بدو بدو و به هیچ جا نرسیدن بسه، چرا فکر کردیم همه ش باید به یه جایی برسیم وگرنه زیر سوال میریم؟! خودپذیریمون کمه!
من یه دفعه روی وبلاگم مردم این دوره و زمونه رو قضاوت کردم و گفتم فلانن و بهمانن از اون موقع دیگه نمی تونم عاشق باشم!؟
چرا همیشه کاری می کنم که برای خودم و دیگران بدبختی بیافرینم!؟ چرا جلوی این زبون و طعنه هاش رو نمی تونم بگیرم!؟
واقعیت اینه که من این چند سال از طرف آدم ها واکنش خاصی ندیدم اما اومدم نسبت به گذشته ای که با آدم ها داشتم قضاوت کردم و عمل کردم و برای خودم محکوم کردم و حالا امروز که از بامداد بیدار بودم و تو تاریکی در تختم بودم دیدم خودم خیلی آدم وحشتناک تری هستم و خبرم نداشتم فکر می کردم خوبم و می گفتم مردم چرا با من این جوری هستند!؟
من قرار بود جرم بخش و عیب پوش باشم ولی هر جرم و عیبی دیدم رو جار زدم خیلی کارم خراب شده!؟ نمی دونم انتقام چی رو دارم می گیرم!؟ چرا ماها با هم این جوری شدیم!؟
من می خوام عاشق باشم، می خوام از نو شروع کنم، لطفا منو ببخشید می دونم دلتون از من تیره شده ولی خواهش می کنم حلالم کنید، بیاید با هم دنیا رو عوض کنیم از این زندانی که برای هم ساختیم بیایم بیرون، قفس ها رو بشکنیم، به جای قضاوت کردن و نفرت از هم، به هم عشق بدیم!؟ دیر میشه!؟
واقعا وقتی یه درد رو نکشیده باشی یا هر تجربه ی دیگه رو خودت لمس نکرده باشی، نمی تونی حال آدم ها رو بفهمی!؟
وبلاگ های بقیه دوستان رو که می خونم اصلا تو متن نمیشه عمق درد و رنجشون رو بفهمی، فکر کنم برای منم همین طور بود و من از کامنت ها ناراحت میشدم!؟
اصلا یه چیز بد، بعضی دردهای آدم ها به چشمت خنده دار میاد چون نمی فهمی شون و تجربه شون رو نداری!؟ آدم گاهی بی شعور میشه!؟
آره راحت آدم ها رو هم قضاوت می کنی و برچسب می زنی، مشکل ذهن آدم ها همینه دیگه، هر کسی یه گمانی در مورد حرف های دیگران می کنه، به قول مولانا، هر کسی از ظن خود شد یار من!؟
چقدر بده که همیشه تنهایی و فقط خدا رو داری و باید حسرت بکشی شاید یه روزی خدا باهات حرف بزنه!؟ آخه آدم از راه گوش که خیلی چیزها رو می فهمه و ارتباط می گیره!؟ صدایی که نباشه گرمایی نیست الفتی نیست، تا کی صداهای تو سرت رو جای خدا می خوای بزاری!؟