باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

من و نزدیک شدن به آدم ها

تازگی چشمام باز شده، تازه فهمیدم من تو حال خودم بودم و ناغافل آدم ها چه بلاها سرم آوردند، حتی پدر  و مادرم!

دیگه به هیچ آدمی نزدیک نمیشم، اصلا مهم نیست کی باشه، نه ذوست میشم نه ازدواج می کنم، به خطرش نمی ارزه!

همین جوریش منو صد بار کشتن!؟

یه نکته فقط هست، دهه هشتادیا را می بینم، نمی دونم چرا دلم می خواد یه فس کتکشون بزنم، این در حالی هست که من هیچ وقت کتک نخوردم که کتک زدن بلد باشم، با خودم میگم شاید بقیه هم همین حس رو به من داشتند این قدر بلا سرم آوردند، بلاها همه روانی و انرزیکی بوده، ای کاش بهم می گفبن از چی من بدشون میاد تا تغییرش می دادم اما شاید مثل من که نمی تونم تو دهه هشتادیا تشخیص بدم این چیه که من ازش بدم میاد باشه، تنها چیزی که هست باهاشون دعوام میشه مثل خواهرم که می زنیم به تیپ و تاپ هم ولی من کاریش ندارم چون خواهرمه اما اگه بچه م بود وضع فرق می کرد ولی اگه بخواد پر رو بازی دربیاره دارم براش!

واقعیت های زندگی

شما که ازدواج کردید آیا چشماتون روی واقعیت های زندگی باز شده؟

من فکر می کنم من هنوز دنیا رو کودکانه می بینم و البته تو خانواده بسته ای هم بودم خیلی مراوده با افراد مختلف نداشتم!

چند سال اخیر سعی کردم معاشرت هام رو بیشتر کنم، خوب بود نمیگم خوب نبود اما کافی نبود!

دوست داشتم دایره ی دوستام زیاد بود اما از طرفی زیاد حوصله ی آدما رو ندارم، تنهایی رو از یه لحاظ هایی ترجیح میدم اما تو تنهایی آدم رشد نمی کنه!

دیگه واقعا از کتاب خوندن خسته شدم اما کار دیگه ای ندارم سر کارم نمی تونم برم!

من باز دلم خواست عاشق بشم!

امروز دلم خواست عاشق یک نفر بشم، خیلی وقته چشمم رو گرفته ولی آخه درد و رنج عاشقی خیلی هست، دیروز اتفاقا چند تا نوشته در مورد عاشقی خوندم، یکی اینکه اگر نمی تونید درد و رنج عاشقی رو تحمل کنید عاشق نشید، دومی اینکه عاشقی کردن یک کار ناامن هست و عقل و منطق سرش نمیشه، خیال نکنید عاشق که بشید همه چیز گل و بلبل میشه!؟

اما آخه وقتی یکی بهت ابراز علاقه می کنه و ازت خوشش میاد خیلی سخته جلوی خودت رو بگیری!؟ تازه یه نفرم هست مثلا نامزدیم اما اون اینجا نیست، منم به هیشکی نگفتم که اگه نشد ضایع نشم، دیشب براش شعر گفتم، خواستم دل به دلش بدم، خواستم اون مردم باشه، دیگه چشمم دنبال بقیه نره اما امروز صبح چشم باز کردم باز وسوسه شدم، رابطه ی من و ایشون عاشقانه نیست عاقلانه است و احساس ثبات می کنم باهاش اما اگه نشد چی؟! همین موقعیت های دیگه رو هم از دست میدم ولی خوب فکر می کنم به ریسکش میرزه چون که واقعا مرده، آرزوی خیلی هاست!؟


بعدنوشت: واقعا فکر کنم همه ی اینا امتحانه!؟ ای خدا با من چه می کنی!؟

چشم زیبابین

از پرفسور حسابی نقل شده که می‌گفت : در دوره تحصیلاتم در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا و همین‌طور فیلیپ" که نمی‌شناختمش هم‌گروه شدم از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟!

کاترینا گفت: آره...همون‌پسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه...

گفتم نمی‌دونم کیو میگی...

گفت: همون پسرِ خوش‌تیپ که معمولا پیراهن ‌و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه

گفتم بازم نفهمیدم منظورت کیه!

گفت همون پسر که : کیف و کفشش رو با هم ست می‌کنه!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود.
کاترینا تن صداشو یکم آورد پایین و گفت: فیلیپ دیگه! همون پسر «مهربونی که روی ویلچر می‌شینه...»

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیرقابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهش به اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشم‌پوشی کنه...

چقدر خوبه مثبت دیدن! با خودم گفتم اگر کاترینا از من در مورد فیلیپ می‌پرسید چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه !

وقتی، نگاه کاترینا رو "با نگاه خودم مقایسه کردم" خیلی خجالت کشیدم ...

حالا ما با چه دیدگاهی به اطراف نگاه می‌کنیم؟ مثبت یا منفی؟
زیبابین و زیبایی بین هستیم یا فقط عیب و نقص ها برامون شاخص می شن و به چشم میان ؟ ذهنمون گرایشش به مثبت اندیشیه یا ...؟

قبول دارید زیبابینی هم از مصادیق بارز شکرگزاری خداونده ؟

سوزناک می سرایم!

سوزناک می سرایم

برای دل های چاک چاک

برای چشم های اشکبار

برای سرهای پر باد

آرزو دارم

آرزو دارم

روزی بیاید

چکاوک ها بخوانند

پرندگان از قفس آزاد شوند

آسمان آبی شود

و خورشید بتابد

آنچنان بتابد که دل هایمان گرم شود

که غنچه ها باز شود

که زندگی جریان یابد

جریان چون جویباران