باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

هنوز مرددم!

چند وقته به این فکر می کنم که از آدم ها فاصله بگیرم تا از شر اون ها ایمن باشم و اون ها هم از شر من ولی نمی دونم تنهاییم رو چه جوری پر کنم!؟ دیگه کتاب خوندن هم فاز نمیده، اهل عبادتم که نیستم!

این رو به این خاطر میگم که چند سال پیش خیلی پیشرفت کرده بودم تا با یکی دوست شدم و با هم تلفنی حرف می زدیم اون هنوز درگیر دنیا بود و منم در مصاحبت با اون یه روز دوباره همه چی رو ول کردم تنزل کردم و شدم پا به پاش و الان چند سال هست با هم ارتباط نداریم اما نتونستم خودم رو به سطح قبلم بر گردونم! 

از طرفی با خودم فکر می کنم اون پیشرفتم اگر واقعی بود در رابطه با آدم ها تنزل پیدا نمی کرد بعد خیلی وحشت می کنم از دست خودم که چگونه متوجه نشدم و یه نسخه ی فیک از معنویت بودم و الان نمی دونم دقیقا باید چه کار کنم که این دفعه دچار چنین اشتباهی نشم، واقعا ناامیدکننده ست این وضعیت من!؟

الان که چند وقته همه ش گوشه ای از خونه ولو میشم و با خودم فکر می کنم، فکرهای جورواجور، دعوا می کنم، مسخره می کنم، گریه می کنم، می خندم و .... البته همه ی اینا باعث میشه خودم رو بهتر بشناسم و بالطبع آدم های دیگر رو هم بهتر بشناسم روان من که خیلی پیچیده ست!

راستی اون خلاء درونیم برطرف شد و حالم با تنهایی بهتره اون خلاء رو بیشترش رو از اون دوستم گرفته بودم و حالا به این نتیجه رسیدم آدم ها چقدر خطرناکن همنشینی باهاشون چیزایی بهت منتقل می کنه که بعد برات مشکل ساز میشه البته از طرف من هم قطعا چیزهایی به اون ها منتقل شده، مثلا به خیال خودت میای با یکی دوستی می کنی که حالت بهتر بشه اما دست آخر می بینی از یه نظرهایی بدتر شدی البته که سودم بردی اما به نظرم به ضررش نمیارزه!

راستی از گوشی و دستگاه های الکترونیکی بدم میاد از بیشتر کانال ها و گروه های تلگرام لفت دادم و اینستاگرامم که از اول ازش خوشم نمی اومد خبری نبود اونجا، سکوت رو دوست دارم اما بعد حوصله ام سر میره شروع به فکر کردن می کنم، دیگه وبلاگ نویسی هم حرفی ندارم بزنم و وبلاگ بقیه هم برام جذاب نیست، هنوز مرددم اما فکر کنم تا چند وقت دیگه خداحافظی کنم واسه یه مدت طولانی!

من و کشورم

میگن این دنیا همه چیزش بازی هست حتی کشورت و سیاست و قدرت اما من هنوز نتونستم از این بازی آخر عبور کنم، فکر می کنم تا انقلاب نشه و تغییرات اجتماعی اتفاق نیفته و من ببینم که هیچ تغییر محسوسی جامعه نکرد و همه دارن همون رفتار قبلشون رو ادامه میدن و سرخورده بشم، دست از این بازی نمی تونم بردارم!

این بازی این قدر برام مهمه که چند ساله درگیرشم و تمام تمرکزم رو گرفته، در واقع قلبم خیلی بیشتر از کارهای دیگه براش شور و حال داره اما از طرفی دیگه، نمی خوام ریسک کنم و پاش هزینه ی زیاد بدم چون آرزوهای دیگری هم دارم اون ها هم برام مهمن، هر کارم می کنم که نرم طرفش نمیشه میگم اخبار نبینم اخبار خودش میاد سراغم یا اتفاق غیرمنتظره میفته که تحت تاثیر قرار می گیرم، نمی دونم چه کار کنم؟!

استقلال، آزادی و آب بودن

بچه که بودم تو برنامه های تلویزیون آدم های مستقل رو می دیدم که هر کاری خودشون دوست دارند انجام میدن دلم می خواست اون جوری باشم، اتفاقا دست بر قضا مادر و پدر دیکتاتور و کنترلگری داشتم که نمی گذاشتن نفس بکشی اما من جلوشون وایمیستادم سر لباس پوشیدن، سر غذا، سر هر چی از فرمانشون سر پیچی می کردم خیلی کوچیک بودم 4 یا 5 ساله بودم، همین طور بود تا تو راهنمایی که به اسلام روی آوردم و خوب اونجا هم میگه احترام بگذارید به والدینتون، از اونجا دیگه من بزرگتر از والدینم بودم عاقل تر از اون ها بودم اون ها کماکان تا همین الان هر چی هم به حرفشون اهمیت ندی بازم می خوان کنترل کنن و خودشون رو از دسته نمی اندازند هر کی بود حالا دهنش رو بسته بود ولی اینا فکر می کنن ما جزو مایملکشون هستیم همه جای دنیا هم این تیپ آدما هستن حتی تو کشورهای توسعه یافته، خلاصه که به خاطر خدا خیلی والدینم رو تحمل کردم و مراعاتشون رو کردم و باهاشون مدارا کردم وگرنه دهنشون رو سرویس می کردم برای تحملشون هم رو به حافظ آوردم هر وقت از دستشون ناراحت بودم و دیگه به گلوم رسیده بود می رفتم یه فال می گرفتم تا آروم بشم و آرومم میشدم!

حالا اینا رو گفتم که بگم چند ساله دیگه به اون زمانم می خندم مشکلات من با والدینم سر چیزای کوچیک خیلی بی اهمیت بود اصلا نباید خودم رو ناراحت می کردم این قدر برام مشکلات پیش اومد که حالا آرزوی اون روزها رو دارم و البته استقلال و آزادی هم یک آرزو یا حتی هوس بود که تو دل ما انداخته بودن اصلا چه اهمیتی داره مستقل باشی یا نباشی یا آزاد باشی یا نباشی وقتی سلامت نیستی و غم داری؟!

اینکه افتخار کنی به خودت که جلوی زورگو وایمیستی خیلی بچگانه است اتفاقا بیشتر محدودت می کنند و می گذارندت میان دیوارهای نامرئی، با جنگ و دعوا چیزی حل نمیشه، با گروکشی چیزی حل نمیشه، چون اون آدم ها سنتی و فکر بسته اند اصلا مثل سنگ و بت هستند، با ضربه زدن فقط قوی تر میشن لازمه که آب باشی تا بشویی و ببریشون وگرنه آخرش باید همدیگه رو ناکار کرد یا کشت یا خودکشی کنی!

برای آب بودن لازمه که انعطاف پذیر بشی، توقعت رو کم کنی، پذیرش پیدا کنی، از هر چیزی نرنجی، بدونی یه سنگ برای اینکه شسته بشه لازمه که مکررا با زبان خوش باهاش حرف زده بشه، اینکه کوبنده باشی و بزنی تو دهن طرف رو و این چیزا تو گفتمان انقلابه و تو جامعه ی ما مرسوم شده و از سر خودخواهی و خودپسندی هست رو باید بذاری کنار و سعی کنی خودت رو بذاری جای طرف مقابل و از دریچه ی چشم اون ببینی و دیگه سختم نگیری این جهان خودش تلخ و سخت هست بدترش نکنیم!

من قلبم درد می کنه!

من یه زخم بزرگ قلبم داره برای همین خشمگینم و نمی تونم ببخشم! اول باید قلبم رو درمان کنم تا حال دلم خوب بشه!


تازه فهمیدم یه زخم نیست چند تا زخمه!؟

زخم روی زخم جمع شده و من رو از پا انداخته!؟

روزنوشت لشی

دیروز از صبح پر انرژی بودم!

هوا هم خوب بود!

رفتم تو حیاط یه کم ورزش کردم و نفس عمیق کشیدم!

امروز اما مثل لش افتادم!

اصلا انرژی ندارم!

از تو تختخواب بلند شدم چون می دونستم بخوابم سردرد میشم!

یه چای نبات خوردم!

روی مبل ولوام!؟

کبدم خیلی وضعش خراب شده!

کف پاهام ترک ترک شده!

ذهنم هم چند روز مشوش بود!

تو اینترنت زدم علائم کبد چرب گرید 3 اینا رو آورد!

گفت ویتامین بی جذب نمیشه که این طوره!

قرص ب کمپلکس داشتم چند روزه می خورم بهترم!

کبدم هم درد نمی کنه!

نمی دونم چی شد یهو گریدش بالا رفت!؟

سالها گرید یک بود!

یه ماهه قرص چربی سوزم می خورم چند کیلویی کم کردم!

ولی باید کامل وزنم رو بیارم پایین!

این قرصای اعصاب اشتهام رو زیاد می کنه!

وگرنه من این قدر چاق نبودم!؟

برام دعا کنید دکتر نمی دونم کجا برم!؟


بعدنوشت: حالم یه کم بهتر شد ولی کماکان منگم!؟