باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

این روزها، جنگ

متاسفانه دیشب در مهاباد حکومت نظامی بوده است

گویا وضعیت خیلی بد است و از مردم شهرهای دیگر خواسته شده است امروز یکشنبه 29 آبان به خیابان بیایند.

حکومت ایران می خواهد به کردستان عراق حمله کند و ترکیه به کردستان عراق و سوریه حمله کرده است.

خاورمیانه ی خونین، آرام نمی گیرد جنگ و نزاع یک روز این طرف است یک روز آن طرف، به بهانه ی مذهب، قومیت، ملیت، دین و ...

چرا تعصب و جزم اندیشی داریم و آن را خوب و درست می دانیم؟! به متعصب بودن خود افتخار می کنیم، به شیعه بودن خود به سنی بودن خود

متاسفانه حکومت ها هم به جای اینکه رواداری و مدارا را بین مردم فرهنگ سازی کنند تعصب را ترویج می دهند.

اما آدم ها باید خود آگاه باشند و در دام نیفتند چرا آدم ها حاضرند سینه سپر کنند و برای تعصب هایشان جانشان را و همه چیزشان بدهند؟!

می دانید تعصب روی مذهب یا قوم به اندازه ی تعصب روی تیم فوتبال مسخره و خنده دار است. تیم فوتبال را مگر خودمان نساخته ایم مگر تیم فوتبال بازیکن ندارد مگر ستاره ندارد؟ مذهب هم همین ها را دارد.

مذهب برای این به وجود آمده است که زندگی ما را بهتر کند تا شیوه ای باشد برای بهتر زیستن و ساختن آخرت و شناخت خداوند، نه بهانه ای برای جنگ و جدال و قتل و کشتار

نمی دانم متعصبین متوجه نمی شوند یا نمی خواهند متوجه شوند چون این بسیار واضح است نگذارید بازیچه دست شوید.

 اگر چشم وا کنیم و از دنیای تنگ اعتقادات بیرون آییم دنیا را زیباتر خواهیم دید. دنیایی که در آن همه انسانیم و همه از روح خداوندی سرشته ایم.

می دانم وقتی از ابتدا در ذهن انسان این دسته بندی ها و گروه بندی ها شکل گرفته باشد سخت است تا ازشان بیرون بیاییم اما بدانید دسته بندی کردن و گروه بندی کردن انسان ها از فتنه های شیطان است برای افکندن جدایی و درست کردن نزاع بین آدمیان. این کلام عیسی مسیح است.

اگر تاریخ یهودیان را نگاه بیندازیم جنگ هایی که آن ها با هم داشته اند بسیار شبیه جنگ های امروزه مسلمانان است در نتیجه منجی فرستاده شد تا یهودیان را از اختلاف نجات دهد که حضرت عیسی مسیح بود اما یهودیان باز هم ایمان نیاورده و حتی او را کشتند ( به نقل از انجیل ).

این روزها، خشونت

متاسفانه چیزی که این روزها شاهدش هستیم بالا گرفتن خشونت از طرف حکومت و معترضان است!

هر دو طرف می خواهند جمعیتی که خاکستری نام گرفته اند یعنی قشری که تا الان خود را وارد معرکه نکرده اند به آن ها بپیوندند اما با روشی که پیش گرفته اند بیشتر طرفدارهای خود را از دست می دهند.

متاسفانه خبرهای زیادی از فوت شدگان که به شیوه ی ناراحت کننده ای هم کشته شده اند در شبکه های اجتماعی منتشر می شود.

کار به جایی رسیده است که دو طرف می خواهند انتقام کشته شدگانشان را از هم بگیرند و به هیچ چیز جز انتقام فکر نمی کنند.

معترضین با شعارهای زیبا به خیابان آمدند و از ما خواستند به آن ها بپیوندیم گفتند هیچ کار نکنید فقط در خیابان حضور داشته باشید اما این حضور مفهومش این است که ما با کارهای شما موافق هستیم.

عده ای معتقد هستند کسانی می توانند این حکومت جنایتکار را برچینند که از خود این حکومت بیشتر خشونت و جنایت کنند اما به نظر من نمی شود چنین حکمی داد لزوما این طور نیست.

متاسفانه معترضین از کس یا گروهی هدایت نمی شوند و بهشان جهت داده نمی شود در نتیجه اگر بینشان افراد نادرستی باشد دست به کارهای بدی خواهند زد که به اسم تمام معترضین نوشته می شود.

معترضین فراموش کردند که حکم دفاع مشروع دارند نه حکم حمله و خشونت یا انتقام. مگر نمی خواهید عدالت را پیاده کنید چطور آدم ها را بدون دادگاه مجازات می کنید؟!

حرف زدن با حکومت هم که فایده ای ندارد هر چه بیشتر حرف می زنی اعمال آن ها بدتر می شود!؟

می دانم کسی برای حرف من تره هم خرد نمی کند اما من حرف خودم را می زنم شاید روی تعداد معدودی افراد اثر بگذارد!

داستان خضر و موسی و حوادث اخیر

در قرآن و کتاب های معنوی دیگر داستانی هست در مورد شاگردی حضرت موسی در نزد حضرت خضر، در این داستان حضرت خضر کارهای غیر منطقی و غیر اخلاقی انجام می دهد و حضرت موسی نمی تواند تاب بیاورد و در نهایت از هم جدا می شوند.

خلاصه داستان این است که این دو نفر در راه به کشتی سوار می شوند حضرت حضر کشتی را سوراخ می کند بعد در راه نوجوانی را می بینند حضرت خضر او را می کشد بعد هم به خرابه ای می رسند و حضرت خضر دیوار خرابه را تعمیر می کند اما رازی پشت هر کدام از این اعمال است کشتی را برای این سوراخ می کنند چون پادشاه در چند روز آینده کشتی های سالم را برای جنگ می خواسته است و پس دیگر این کشتی به درد پادشاه نخواهد خورد نوجوان را برای این می کشد چون اگر او بزرگ می شد برای پدر و مادر مومنش دردسر درست می کرد و دیوار خرابه را برای این تعمیر کردند چون زیر دیوار گنجی بود که میراث یتیمان بود.

کامل داستان را می توانید در لینک زیر بخوانید

داستان حضرت موسی و حضرت خضرhttps://atlaspress.af/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C-%D9%88-%D8%AE%D8%B6%D8%B1/

متاسفانه در چند روز اخیر بعضی از دوستان این داستان را به حوادث اخیر ربط داده اند ما که نمی دانیم چه می شد اگر حوادث اخیر رخ نمی داد اما نمی توان نتیجه گرفت مثلا کیان اگر زنده می ماند حتما فرزند خوبی برای پدر و مادرش نمی شد! یا از این قبیل نتیجه گیری ها.

به نظر من تنها نتیجه ای که می توان از این داستان گرفت این است که خوبی و بدی رخدادها در وهله ی اول نمی تواند نشانگر خوبی و بدی نتیجه ی آن رخداد در آینده باشد.

حضرت خضر علم آینده بینی دارد ما که نداریم و نمی توانیم با مقایسه کردن و پیدا کردن تشابه میان دو ماجرا نتیجه قطعی بگیریم آینده خود مشخص می کند رفتن کیان و دیگر افراد چه نتایجی خواهد داشت.

انسان های این زمانه

وقتی شعرهای شاعرهای گذشته را می خوانی هر چه به دوران حال نزدیک تر می شویم می بینیم انگار یک چیزی کم کم دارد تغییر می کند.

شاعرها هر چه به قدیم می روی دلی تر شعر می گویند البته اوج شعر پارسی که دوره ی سعدی و مولانا و حافظ بوده است و بعد از آن شعر پارسی افول می کند و با اینکه شاعران زیادی داشته ایم هیچ کدام نتوانسته اند جای این شاعران را بگیرند.

شاعرهای معاصر دیگر آن دل ها را ندارند و بیشتر هم شعرهایشان از ذهن بر می آید یا شاید از دل بر می آید و از فیلتر ذهن می گذرد و این گونه می شود.

در دوران پس از انقلاب اسلامی 57 که دیگر تقریبا شاعر پر آوازه ای ندارم ( به جز چند نفر انگشت شمار ) و دیگر مردم هم علاقه به شعر ندارند اگر هم بخوانند شعر نو می خوانند.

راستی چه شده است که ذهن های بشر این گونه شده است؟ و دل ها دیگر آن دل ها نیست؟! اگر این طور پیش برود در آینده بشر چه می شود؟! هنر چه می شود؟! فرهنگ چه می شود؟!

همان طور که شاعران از دل به ذهن مهاجرت کرده اند ما مردم عادی نیز همین اتفاق برایمان افتاده است معلم های معنوی مثل اوشو اعتقاد دارند ما این قدر درگیر ذهن هستیم که گویا دیوانه شده ایم! و علاج این دیوانگی را مراقبه می دانند.


شاید هم علاج این دیوانگی، عشق باشد باید از نو خودمان و محبت درونمان را بیابیم و بسازیم انسانی رهاتر از بند ذهن.

من در کشمکش

شاید بگویید چرا نویسنده ی این وبلاگ مدام می گوید می خواهم از جامعه و خوب و بدش فاصله بگیرم اما باز می آید و در مورد جامعه می نویسد؟!

خوب شما شرایط من را نمی دانید نمی دانید در چه کشمکشی هستم نمی دانید که به محض این که تصمیم می گیرم ننویسم یک عاملی باعث می شود که بیایم و بنویسم.

در واقع نمی توانم خودم را قانع کنم که در مورد اجتماع ننویسم به خودم می گویم دیگر این را باید بگویم نمی شود و قول به خودم می دهم آخرین بارم باشد اما باز دوباره یک عاملی تحریکم می کند.

می دانم این قدر این اتفاق می افتد تا بالاخره به جایی برسم که به قولی ذهنم رها شود و دست بردارد از گیر دادن به اجتماع، به زندگی مردم، به حاکمان.