وقتی کارمان گیر می کند و اوضاع آن جوری که ما می خواهیم پیش نمی رود می توانیم چند کار انجام دهیم تا خداوند گره از کارمان باز کند.
ابتدا می توانیم تا جایی که برایمان امکان دارد گره از کار دیگران باز کنیم و به دیگری محبت کنیم و برایشان وقت بگذاریم، لازم نیست حتما کمکمان مادی باشد، مثلا می توانیم یک کتاب به یک نفر معرفی کنیم یا مشاور خوب یا استاد خوب به یک نفر معرفی کنیم، همین کارهای کوچک که به چشممان نمی آید می تواند مسیر زندگی یک نفر را تغییر دهد.
در گام بعدی می توانیم متوجه و آگاه رفتارها و اخلاق های خودمان با دیگران شویم و آن ها را اصلاح کنیم، ما خیلی وقت ها عادت ها و رفتارهایی داریم که دیگران را آزار می دهد و خودمان خبر نداریم و بعد شکوه و شکایت داریم چرا کارمان گیر می کند یا دیگران با من خوب نیستند!
یادمان باشد لازم است این کارها را برای مدت زیادی انجام دهیم تا در ما نهادینه شود اگر فکر کنیم چند بار چنین کردم پس باید جوابش را زود ببینم در اشتباهیم، حواسمان باشد گاهی کارمان در دنیا گیر می کند که به سمت خدا و معنویت برویم و شاید سال ها هم گره از کارمان باز نشود و ما لازم است سال ها خودمان را تغییر دهیم تا بالاخره گشایشی صورت بگیرد!
آن کس که خالق و پروردگار ماست بهتر می داند چه چیز برای ما خوب است و زمانش کی است پس به خدا اعتماد می کنیم و در مشیت او صبر می کنیم و رضا می دهیم به هر آنچه برای ما مقدر کرده است!
دلایل خوب برای احساس های بد، نام یک کتاب روانشناسی است که امروز با آن آشنا شدم، منظورش این است که شاید ما در ناخودآگاه خود دلایل خوبی برای اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... داریم!
نسخه ی الکترونیک کتاب را گیر آوردم اما فکر نمی کنم بخوانمش چون که آنچه باید می گرفتم را از روی جلدش گرفتم!
واقعا همین طور است من برای مواجه نشدن با حقیقت احساس های منفی دارم چون نمی خواهم زیر بار حقیقت بروم و بار زندگیم را به دوش بکشم و با مشکلات دست و پنجه نرم کنم، ازشان فرار می کنم و حاصلش این احساسات منفی هست، باید شجاعت لازم در روبرو شدن با سختی ها را پیدا کنم و نترسم از آن چیزهایی که یک عمر ما را با آن ها ترسانده اند!
امروز فهمیدم خواستن آسایش و آرامش یک دام بزرگ هست و من سال ها به دنبالشون بودم!
اصلا روی آوردن من به خدا برای این بود که از بچگی یه استرس یا اضطراب یا بی قراری داشتم نمی تونم با واژه ها توصیفش کنم همین الان که دارم حرف می زنم باهامه پایین شکمم حسش می کنم وقتایی که شدیدتره تو قلبم هم هست و کاملا بی خودی هست و منشاش رو نمی دونم اما وقتی تحت استرس قرار بگیرم مثل مرغ سر کنده میشم می خوام خودم رو بزنم به در و دیوار!
خلاصه که روی آوردن من به خدا برای این بود که دنبال آرامش بودم و خلاصی از این احساسات که البته کمک کننده بود هر چه گذشته بیشتر آرامش بدست آوردم اما انگار گوشه ی امن نشستن کار درستی نیست چون هیچی بدست نمیاری!
دیروز بخش دلیری و امروز بخش دادگری کتاب کتاب مقدس عشق رو خوندم و همین طور دو بخش از کتاب پیامبر خلیل جبران، اونجا در مورد این موضوعات صحبت کرده بود و من هم یه جستجویی کردم یه سری شعر و نوشته پیدا کردم!
ولی من تازه آسایش و آرامش رو پیدا کردم، بذارمش کنار و برم تو دل مشکلات؟!
روزی شیوانا از شاگردانش در مورد شاگردی که مدتها بود به کلاس نیامده بود سوال کرد.
شاگردان گفتند که او به کوه مجاور پناه برده و دارد تمرینات را در انزوا و تنهایی انجام میدهد چون هر کاری میکند روابطش با دیگران به سرحد مطلوبی که میخواهد، نمیرسد و او نمیداند که چکار باید بکند.
پس شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان به سراغ او در کوه رفتند و دیدند که به تنهایی روزگار میگذراند. شاگرد تنها منزوی پریشان و ژولیده شده بود و به تنهایی یک زندگی بی چالش را میگذراند .
پس از دیدنشان خیلی خوشحال شد و وقتی علت را از او جویا شدند گفت: " این جوری بهتر است لااقل آرام هستم و دیگر از دیدن این همه دروغ و دغل و فریب کاری و عدم عمل کردن به حرفهای آدمهای پر وعده و وعید به تنگ نمیآیم."
#شیوانا_از_او_پرسید: " آیا در این مدت رشدی هم داشتهای؟ " گفت:" نه "
#شیوانا_گفت: " اگر یک رزمی کار در مواجه با حریف خود قرار نگیرد چگونه رزمی کار باقی بماند و یا به مرحله بالاتر رشدی خود برسد. به همین کوهی که در پناهش آرام گرفتهای نگاه کن که چگونه باد و باران و برف و همه چیز را دوام میآورد و تو در کنار آن آرام گرفتهای...
اگر میخواهی قوت و قدرت کوه درونات آشکار شود باید از حضور در جامعه و رو در رویی هراس به دل راه ندهی. "شاگرد به چشمان شیوانا خیره شد و به فکر فرو رفت.
#داستانهای_شیوانا
با یکی از دوستام حرف می زدم می گفتم از زندگیش راضیه؟! میگفت قبل ازدواج فقط مشکلات خودم رو داشتم الان مشکلات یک نفر دیگه هم اضافه شده به اون ها!؟
با یک دوست دیگه م حرف می زدم می گفت آزادیش براش از هر چیزی مهم تره، منم گفتم منم آزادیم برام خیلی مهمه اگر قرار بشه محدود بشم حاضر نیستم ازدواج کنم!؟
کلا هر کسی به من میرسه از مشکلاتش میگه، هیچکس از شادی هاش نمیگه و شاید دوستام هم مثل خودم منفی نگر هستند، آخه می بینم روحیه ی خودشون داغونه!؟
چند تا از دوستام بعد از ازدواج خیلی مادی شدند تمام فکر و ذکرشون مادیات بود، منم قطع ارتباط کردم!؟ کلا به نظرم آدما بعد از ازدواج عوض میشند، خیلی هم دوست ندارند با مجردها دوست باشند، البته اینو به یکی از دوستای مجردم گفتم منم قبلا این جوری فکر می کردم بعد فهمیدم به خاطر مشکلات و محدودیت ها دوستام باهام رفتارشون فرق کرده!؟
دیگه خلاصه که اونایی که مجردن دوست دارند متاهل بشند و اونایی که متاهل هستند دوست دارند از ازدواج بیان بیرون، جمله ی معروفیه!؟
پی نوشت: الان رفتم تلگرام نوشته: شما چیزهای کوچک طلب میکنید،
در صورتی که میتوانید کل عالم هستی و جاودانگی را داشته باشید.#نیسارگاداتا
من همیشه فکر می کنم محبت بین یه زوج چیز خیلی بزرگیه حتی بزرگ تر از همه ی عالم، آیا در رویاهای واهی بودم؟!
بعدنوشت: الان یه چیز دیگه روی تلگرامم اومد:
بیماریِ عجیبی در جهان هست
و آن خواستنِ چیزهایى است که نداریم!
و این چرخه هیچگاه پایان ندارد...